- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

هفته ی پیش با یکی از دوستام ک واسه امروز ِ بیمارستان ِ خودش مشکل داشت قرار گذاشتیم بیمارستانامونو عوض کنیم و من بجاش برم بهشتی !! آرزوم خیلی زود تر ازون ک فکرشو کنم براورده شده بود ! دلم خیلی تنگ شده بود واسه بچه های اونجا مخصوصن دکتر شاهمحمد ی ِ محبوبم 3> صبح تا وارد اتاق عمل شدم اول چک کردم ببینم اورتوپد کیه :)) آخ جوووووون ! میاد امروز .. همیشه بهترین عمل ها برای من عمل های اورتوپدی بود.. تو استیشن نشسته بودم مشغول بازی با گوشی و حواسم نبود ک اومد و گفت اوووووووو ببین کی اینجاااااااس!!! منم طبق معمول هیجان زده سلام کردم و گفتم کاراموزی ِ بهشتی مون تموم شد همون تابستون الانم جای کسی اومدم.. گفت نباید از این دکتر کچل خداحافظی میکردی؟؟ :/ -دکتر کچل چیه؟ اینقد مو داری !!! :| -میگن ریخته همش !!! امروز خیلی شلوغه آماده ای؟ میخام اشعه ب خوردت بدم -_- ! - و طبق معمول خنده های ها ها ها ییش.... - منم ک تازه با جناب خان آشنا شدم!! بلافاصله گفتم هه هه هه و..... :)))))

خیییییییلی امروز خوب بود.. خیلی مریض بودم اما مشتاقانه تا ظهر روی پا وایسادمو کلی آدم ِ دست و پا شکسته بیهوش کردم :))

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
بانوی شرقی

خیلی جالبه برام .. تو یه کارایی میکنی ک من ِ ریزبین اگر جای تو بودم هیچوقت ب ذهنم نمیرسید ! چند باره دارم دقت میکنم حالا ک فهمیدی زیاد از عمه کوچیکت خوشم نمیاد ، وقتی ک میاد و چند روز خونه تون میمونه.. یا شبهایی ک میبریدش بیرون و تفریح و خوش گذرونی اصلن از من نمیخای ک همراهیتون کنم ! اما عوضش وقتی ک زحمتو کم کرد و برگشت حتی شده نیم ساعت .. اصلن پنج دیقه.. منو میبری دونه ب دونه ی جاهایی ک باهاشون رفتی و من کنارت نبودم.. همون چیزایی ک همراه اونا دلت خاسته بخوری و میل نداشتی رو سفارش میدی این بار کنار ِ من.. خوشحالم از دیدن ِ تفکرات ِ مردونه ات ! از اینکه فقط من نیستم که دارم تلاش میکنم اون طور ک تو میخای تغییر کنم...

شب کنار ِ تو.. تو هوای ملسی ک بجز اوایل پاییز و اواخر زمستون به ندرت میشه تو روزای دیگه ی چهار تا فصل ِ سال پیداش کرد.. نسیم ِ خنکی ک یه لرز کوچیک به شونه هامون میندازه و بهم نزدیکمون میکنه.. و برای منی که عاشق گوش کردن ِ موزیکم.. گوش کردن ِ آهنگای مورد ِ علاقم کنار ِ تو وسط ِ سبزه ها و زیر درخت و نور مهتاب و سکوت ِ خیابون و یه چای داغ ِ زعفرونی میتونه آخر ِ خوشبختی باشه !! و خوشحالم ک خوشبختی رو توی داشتن ِ همین لحظه های کوتاه و شیرین میدونم ! حتی تووی چیدن ِ شاخه گلی ک با دستای تو از باغچه ی وسط ِ میدون کنده میشه و با کلی علاقه و دقت کنار ِ صورتم لابه لای موهام گذاشته میشه.....

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
بانوی شرقی
همیشه بچه های ترم های بالاتر میگفتن اخوان کلاساشو یکی در میون برگزار میکنه . باور نکردم تا اینکه امروز برای دومین بار رفتم بیمارستان و گفتن کلاس برگزار نمیشه !! کلاس های بعد از ظهر توو طبقه ی هفتم بیمارستان با اون اوضاع آسانسور و اون همه ملاقاتی ک حتی یه طبقه رو هم زحمت نمیکشن از پله ها برن واسم کابوسه ! آسانسورای مملو از آدم ک نمیتونی نفس بکشی ! از طرفی هم نمیتونی هفت طبقه رو پیاده بری..

امروز منتظر آسانسور ک بودم دکتر شفیعی ِ متکبر و مرموز کنارم بود.. سالها پیش زمانی ک همه ی دکترا میگفتن درمانی وجود نداره انگشتای مادر جونمو از قطع شدن نجات داد و منم با اینکه انواع داستان های غیراخلاقی رو پشت سرش شنیدم همیشه خیلی سعی کردم بهش احترام بذارم ! در ک باز شد گفتم دکتر بفرمایید !! با همون سندروم همیشگی ِ نگاه ِ دوخته ب زمینش گفت خاهش میکنم.. وارد ک شدیم هر طبقه ک در باز شد پیاده نشد تا طبقه هفت.. طبقه هفت ک رسیدیم پیچید همون سمتی ک ما کلاس داشتیم ! تو مسیر آسانسور تا کلاس داشتم فکر میکردم نکنه این فک کنه الان من کارش دارم دنبالش میرم ! ینی تا کجا مسیرمون مشترکه؟؟؟ ب کلاس ک رسیدم دیدم فرت رفت تو کلاس و پشت میز نشست :| یعنی چی ؟! ینی کلاسو اشتباه اومدم؟؟؟ پرس و جو ک کردم دیدم بله کنسله ! وای.... کی دوباره حال داره منتظر اسانسور وایسته :(

جلوی اسانسور یه پسری عصبانی گفت تو بیهوشی ای؟؟؟ ! منم از این همه پرروای جا خوردم ! گفتم بله اما کنسلی کلاس تقصیر من نیستا :| گفت مسعودی منو انداخته این همه راه از شهرستان اومدم بخاطر ی کلاس و میگن کنسله ! - خب ب من چ - :| انقد حرف زد یه طبقه اشتباهی پیاده شدم !!! وای دیگه عصبانیت ام شدت گرفته بود و گیج داشتم دنبال راه پله میگشتم ک از جلو یه پسری رد شدم یدفه گفت اووف چقد زشت زیاد شده !!!! :| :| :| منو میگفت :| همون وسط راهرو نمیدونستم ب زشتی خودم بخندم یا برگزدم محکم بزنم زیر گوشش یا اینکه واسه شانس قشنگم گریه کنم..
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
بانوی شرقی

دیروز خیلی روز لعنتی ای بود!!با دل درد از خاب بیدار شدم.. اما اعتنایی نکردم.. حاضر شدم واسه رفتن.. از شانس قهوه ایم تربیت بدنی داشتیم :| یکم که راه رفتم حالم افتضاح بد شد !!!! دیگه رو پاهام نمیتونستم وایستم! اینجور موقه ها فقط میخام گریه کنم یا بهتر اینکه بمیرم :( صدای بچه ها رو اعصابم بود! منی ک انقد شلوغمو اذیت میکنم دیروز ناگهان زدم زیر گریه... با اینکه اصلن دلم نمیخاست شادیشون رو خراب کنم.. من حالم بد بود و ب اونا هیچ ربطی نداشت.. دیگه نمیتونستم یک ثانیه سر کلاس فیزیوپات دوام بیارم.. زنگ زدم ب بابام ک هرچه زودتر بیاد دنبالم ک همون موقه پشت خطی داشتم.. محمد!!! - سر یه قضیه ای محمد گیر داده بود ک رفته شمال ! منم ریلکس چون میدونستم نرفته هرچی میگفت فقط میگفتم سوغاتی یادت نره:| - شماره شو ک دیدم زنگ زدم ببینم چیکار داشته.. صدام خیلی بی حال بود.. خودش فهمید چی شده!!! گفت تا یه ربع دیگه میام دنبالت... - تو که شمال بودی :| - اخ راستی م ک نیستم زنگ میزنم مریم بیاد دنبالت ب بابات بگو این همه راه نیاد!!!

منم ک دیگه رو هوا فکرشو میخونم! اما گفتم باشه بگو زود بیاد :| یخورده وقت ک گذشت زنگ زد گفت مریم نزدیکه بیا بیرون.. :| رفتم جلو دانشگاه.. طبق تصوری ک داشتم محمد خودش اومده بود و طبق روال معمولش یه ترمز نافرم زد جلوی پام :| روی صندلی رو شبیه بقالی کرده بود ! پسته و بادوم و کشمش و.. !! مثل مردی ک اومده دنبال همسر ِ زائوش :) - البته من در این مواقع دسته کمی از یه زائوی رو ب موت ندارم ! - الان من باید با این حالم مثلن سوپرایزم میشدم :| میگفتم ااااا تو ک شمال بودی !!! و دور سرم پر از قلب میشد :| ولی واقعن توانشو نداشتم :/ گف غافلگیر شدی نه؟ از شمال اومدم بخاطر تو یکی یدونم !!!! :| - هوم - !

غافلگیر نشدم اما واقعن حال روحیم خیلی بهبود پیدا کرد!! این جور وقتا ک تو هرجور باشه خودتو میرسونی تا خوشحالی من فراهم بشه ، انقد دلم قرص میشه ک نگو... واسه همینم دیگه مثه سابق تا یه بار ب حرفم گوش نمیدی یا وقتی میگی کار دارم نمیتونم ، این ذهنیت نمیاد سراغم ک حتمن علاقت ب من کم شده.. همیشه این تلاشایی ک واسه من میکنی میاد جلو چشمم و میگم حتمن واقعن امکانش برات نبوده ک ب درخاستم جواب رد دادی.....

+هیچکس نمیتونست اندازه ی تو من رو انقد علاقمند کنه ک این همه تلاش کنم واسه تغیر ِ خودم !

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۹
بانوی شرقی

دیشب دیروقت بود ک از جشن عروسی خاهر حانیه برگشتیم.. اعصابم خورد بود!! الکی برنامه های خودمو کنسل کردمو رفتم!! هیچی ب هیچی..تا دیروقت با مامان حرف میزدیم.. صبح خابم برده بود که ساعت نزدیک 9 با صدای بسیار بلند زنگ گوشیم از خاب پریدم قلبم تو دهنم بود و نمیدونستم کجام! شماره برام اشنا نبود.. دست دست کردم ک بردارم یانه.. اخرم برداشتم! یه پسری خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.. منم بهت زده جواب میدادم.. هرچی میگفتم شما اعتنا نمیکرد.. تا اینکه پرسید آیدا خودتی؟؟؟ !!!!! (یا اکثر امامزاده ها:0 این دیگه کیه کله سحر!!!!!!!! ) با عصبانیت گفتم شما؟؟؟؟؟؟؟؟ ×_× .. گفت محسنم!!!! شناختی؟؟؟ حالا من ب هر محسنی ک از بچگی سراغ داشتم فکرم رسید جز کسی ک باید میرسید! بعد از کلی مکث گفتم نه.. یدفه گفت فروشگاه ِ فلان.. یادت نیست نه؟ دیگه کلن لباس نمیخری یا اینکه فقط این ورا نمیای؟ قفل کردم :/ اشتباه کرده بودم.. همون اول باید میگفتم اشتباه گرفتی!! گفت ازدواج ک نکردی؟؟ - من همیشه از این نره غول چشم آبی میترسیدم - نفهمیدم چرا وچطور قطع کردم! قلبم هنوز تو دهنم بود ! از روزی ک فهمیدم چجور آدمیه از شعاع ده کیلو متری ِ اون فروشگاه رد نشدیم.. اما این کنه هنوز شماره ی منو تو گوشیش داشت..! از پسرایی ک تا به دختری میرسن نغمه ی دوستت دارم و عاشقتم سر میدن بیزارم! محسن از این دست پسرا بود ک نه درست منو میشناخت و نه من هرگز اونو شناختم اما همیشه حالم از این کارای عجیبش بهم میخورد.. وقتی قطع کردم شروع کرد ب پی ام دادن تو واتسعپ!!!!! :| تو ک گفته بودی این خط واسه خودت نیست! میخام ببینمت!! عکستو بده مامان میخاد ببیندت:0  -من ِ لعنتی باز گند زدم!!- هیچی ب ذهنم نمیرسید.. انگار ک مثلن اون میتونست از تو گوشی بپره بیرون و بلایی سرم بیاره!!! گفتم ازدواج کردم و شوهرم اصلن اعصاب نداره نبینم شماره تو دیگه و سریع بلاکش کردمو گوشیمو انداختم زیر تخت -_- .. دلم میخاد دو سه روزی شماره شو نبینم تا خیالم راحت بشه!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۷
بانوی شرقی

راستی خیلی وقته ترم جدید شروع شده و من هر وقت خاستم کلی حرف بنویسم بلاگفای لعنتی خراب بوده.. عوضش الان آزادمو خوشحال از بندش!!!

این ترم سرم کمی خلوت تره.. سه چهار تا امتحان سه چهار واحدی بیشتر ندارم :)) این ترم بیشتر از همه دلم برای دکتر پیشوایی فرهیخته ی فهمیده ی بی نظیرمون تنگه!! دکتر اخوان ثالث پسر اخوان ثالث خدا بیامرز شده استاد روش بیهوشیمون و تو این یه جلسه ای ک باهاش بودیم همه ب شدت دلمون برای پیشوایی و روزهایی ک قدرشو ندونستیم تنگ شد.. خداییش با هر سرعتی ک ویساشوگوش میدم نمیفهمم چی میگه !! رفرنسی ک معرفی کرده نایاب و نادره!! امتحانشو ب گفته ی خودش انگلیش میگیره و کلی شرایط بد و بدتر از دکتر پیشوایی :|

اخوان از همون ترمای قبل ک منو تو بیمارستان میدیدو کلی واسم توضیحات قلمبه سلمبه میداد فکر میکرد خیلی آدم خاصی ام و خیلی باهوشمو خیلییییییی سر درمیارم از حرفاش :)) و حتی جلسه ی اولم همینطور همچنان.. اما اطمینان دارم یه امتحان ک بگیره دستش میاد ک من اهلش نیستم و بفهم های کلاس کسان دیگری اند.. :/

و چه جالب.. ک ما انقد گروهمون ریزش داشته.. چند نفر ک انتقالی گرفتن و مهمان شدن شهر خودشون.. یکی رفت پرستاری.. یکی رفت پزشکی.. یکی رفت دنبال زندگیش.. و کسان دیگری ک هنوز میخان کنکور بدن... همینطور پیش بره تا پایان دوره حتمن جمعیت کلاسمون به 10 نفر خاهد رسید :|

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۱۶
بانوی شرقی

اخرین ساعتای شهریور رو سپری میکنیم.. شهریور جان !! خیلی ماه خوب و آرومی بودی برام.. دوستت داشتم.. زود میری و جاتو ب پاییز میدی.. چقد حس خوبی ب پاییز پیش رو ندارم و خدا کنه احساسات بدم واقعیت پیدا نکنه هرگز!!!!

از فردا مهر میاد.. ماه تولد محمد.. نمیدونم چندمین مهریه ک تو قلبمه اما ماه پر خاطره ایه برام ماه هفتم! و اتفاق جدیدی ک قراره مهرماه امسال بیفته خیلی ذهنمو مشغول کرده.. امیدوارم همینطور ک آرزوشو دارم با وقوعش همه چیزو از اینی ک هست بهتر کنه.. نه اینکه بازم ب این نتیجه برسم ک آرزوم اشتباه بوده.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۶
بانوی شرقی

امروز 90 درصد بچه های علوم پزشکی همه باهم رفتیم فیلم فوق العاده "محمد" رو تماشا کردیم.. کلی احساسات خوب بهم منتقل شد.. خیلی فیلم کم نقصی بود.. یه قسمتایی از فیلم آدم چاره ای نداشت جز اینکه ب مسلمون بودن خودش افتخار کنه..!

امروز یه کامنتی دیدم راجب این فیلم ک دختری گفته بود ک من جزو کمپین تحریمشم!! یعنی چی ک پول بی زبون مارو برمیدارن و تاریخچه ی اعراب رو میسازن مگه ما کم اسطوره داریم!!!! " دیدگاه بعضیا خیلی عجیب و ناراحت کنندس !! یعنی چی این حرف؟! اون فیلم زندگی پیامبریه ک بهش اعتقاد داریم ! تاریخچه اعراب دیگه چ صیغه ایه!!!!! چ اسطوره ای بالاتر از محمد میتونه واسه ما مسلمونها وجود داشته باشه.. دوست داشتم تعریفش از اسطوره رو بدونم.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۲
بانوی شرقی

اصن عجیب خوشالم ک از بلاگفای لعنتی منتقل شدم ب اینجا......

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۵۵
بانوی شرقی

بلخره پس از مدتها وقت شد ک من سری بزنم ب اینجا و کمی بنویسم.. روزای خوبی رو سپری کردم تقریبن.. 12 شهریور نوبت عمل داشتم.. شبش خیلی دلم گرفته بود ! تو دلم کلی غصه جمع شده بود و فقط دوست داشتم محمد کنارم باشه اما چون گفته بود کار داره و نمیتونه بیاد دیگه اصرار نکردم.. ساعت یازده و نیم مثل همیشه غافلگیرم کرد .. بی حد و اندازه خوشحال شدم وقتی دیدمش.. آرامش عجیبی پیدا کردم.. وقتی ک اومد انگار تازه انرژی گرفتم.. دوش گرفتمو.. موهاامو سشوار کردم.. وسیله هامو جور کردم واسه فردا ! گلوم کم کم داشت درد میگرفت . خیلی حس بدی بود.. از گلو درد متنفرم.. هرچی قرص و شربت و آب هندونه و غیره خوردم فقط شدید تر شد..

ساعت چهار صبحم گذشته بود ک خابم برد . واسه 6 هم بیدار شدم.. من تا حالا یه سرم هم نزده بودم و امروز داشتم لباسامو میپوشیدم که برم اتاق عمل !! رفتارای مامان هم بیشتر بهم استرس منتقل میکرد.. تا رفتیم اونجا و کارای پذیرش انجام شد هفت و نیم بود.. وای باورم نمیشد موقعی ک خیلی عادی از محمد خدافظی کردم چشماش قرمز و پر از اشک بشه !!!! من خیلی هیجان زده بودم اما دیدن این حالتش کمی نگرانم کرد..

خیلی معطل شدیم تا دکتر بیاد یکم خابیدم یکم بازی کردم یکم تلفنای بی وقفه ی مامانو مکالمه هاشو گوش کردم :| - حالا خوبه عمل پیوند عضو نبود :| - ظهر یدفه اسممو صدا زدن .. منم ک فوق العاده از سوزن وحشت دارم.. ب شدت استرس گرفتم.. با ی دختر ی هم سن و سال خودم رفتم پایین و نشستم تا اتاقمو حاضر کنن.. تو این فاصله فقط استرس انژیوکت داشتم :|

رو تخت ک خابیدم خانمه داشت کارامو میکرد بهش گفتم منم مثه شما بیهوشی ام ها ! گف جدی؟؟؟ پس چرا انقد استرس..؟! خب همه چیز برام عوض شده بود جاش !! وای باورم نمیشد انقد نابلد باشه سه تا از رگامو خیلی ساده نابود کرد!!!! 4بار ترای کرد تا بلخره رگمو گرفت !! گفتم خانم خدا خیرت بده دیگه خودم از درد دارم بیهوش میشم انقد زحمت نکش :||||

بهش گفتم 100 نفر رگ گرفتم یکی پاره نشد :)) گفت مگه چند سالته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم 22 :دی گفت کی وقت کردی هزار نفرو رگ بگیری :|

وای داروهامو اوردن.. اولی رو زد.. تا اومد سرنگ دوم رو بزنه با هیجان گفتم مخدره؟؟؟ :))) گف جووووون چی دوس داری؟؟؟؟؟ امروز روز توئه.. گفتم هرچی کرمته:)) دکترم ک غش کرده بود از حرفایی ک میزدم .. میگفت تو همیشه انقد بلایی!!!! خوبه استرسم داری... :))

دیگه پوفول رو ک زدن هی خاستم مقاومت الکی کنم ک دیر بیهوش شم :)) قفسه سینم سنگین شد.. نفسام سخت شد.. تا اومدم اظهار فضل کنم ک ماسک اکسیژنو بذا برام دیگه نفهمیدم چی شد و دیدم تو ریکاوری یه ماسک سبز رو صورتمه و یه مریض به هوش اومده و داره دادو بیداد میکنه.... تا خانمه اومد بزنه رو سینم بیدارم کنه گفتم خوووووبم خوووووبم !! تو بخشم ک اومدم فقط لحظه شماری میکردم ک بابا و محمد و دایی رو ببینم!!

خییییییلی حس خوبی بود.. هیجان انگیز ترین خاطره ی تابستونیم همون روز بود.. ولی خدا کنه دیگه هیچوقت برای هیچکس این خاطرات اتفاق نیفته....

این چند وقتم ک یا مهمون داشتیم یا من خاب بودم و مریض !! پریروز بعد از چند روز از خونه رفتم بیرون و دوسه روزی پیش محمد بودم.. دوسه روز ِ فواق العاده شاد رو گذروندم با خانواده ی زیادی شاد ِ همسر !!!! دیشب دل درد گرفتم از دست دختر خاله های دیوانم!!! خدایا لطفن شادی رو از زندگیم نگیر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی