- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

آن روزها را به خاطر داری؟؟

همان روزهایی را میگویم که حالا فقط خاطره اند !

همان روزها که امروز در تقویم خاطراتم مهر Best Memories خورده اند!

تو را نمیدانم ...

اما من!

به خاطر دارم تک تک نفس هایی ...

که مرا پر میکردند از هوای تو ... آن روزها ...

همه ی نگاه های گاه و بیگاه آن روزهایت در ذهنم نقش بسته اند

همه ی حرف ها...

شیطنت ها...

خندیدن ها...

کاش میفهمیدم ...

که آیا تو هم حس میکنی ترس مرا...؟!

از زود گذشتن لحظه های با هم بودنمان !

کاش حس میکردم ...

که آیا تو هم میترسی؟؟؟

از امروز!

از امروزی ک همه ی با هم بودنمان را دزدید و فقط خاطراتش را برایمان یادگار گذاشت.. :(

از امروزی که جای "آن روزها" ی ما را گرفت!

در خاطرت هست؟

آن روزها حتی نگاهت هم نمیکردم...

که مبادا...

گره بخورد نگاهم با نگاهت!...گره کور!

نگاهم را دزدیدم!

اما حواسم به دلم نبود

دلم با دلت گره خورد...گره کور!

همان گره ای  که هنوز هم نتوانسته ام بازش کنم

زمان گذشت

بینمان را فاصله پر کرد

یکی از ما مجبور بود قید دلش را بزند!

تو قوی تر بودی ... دلم را با خودت بردی:(

حالا فقط بودن دلم ... در کنار دلت ... حالم را خوب میکند!

و تنها دلیل حس کردنت از این فاصله...

وقتی که مرا فکر میکنی همین است ...

دلم در همسایگی دلت...

دلت را حس میکند...

و من هم دلم را...

به همین سادگی!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دلم واسه اون روزامون خیلی تنگ شده!

دلم میخواد بازم دنبالم کنی!

بازم بترسونیم!

بازم بخندیم!

بازم از سوتی هات سوژه درست کنم ! :(

بازم " خودت " بهم بگی بیا با هم عکس بگیریم!

خیلی دلم خواست ک در عرض چند روز آینده بازم اون اتفاقای قشنگ تکرار بشه !...

اما انگار بعضیا نمی خوان بذارن!!!!! :((

ای کاش هیچوقت نبودن اون بعضیا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۱۴
بانوی شرقی

6

آن روزها را به خاطر داری؟؟

همان روزهایی را میگویم که حالا فقط خاطره اند !

همان روزها که امروز در تقویم خاطراتم مهر Best Memories خورده اند!

تو را نمیدانم ...

اما من!

به خاطر دارم تک تک نفس هایی ...

که مرا پر میکردند از هوای تو ...آن روزها ...

همه ی نگاه های گاه و بیگاه آن روزهایت در ذهنم نقش بسته اند

همه ی حرف ها...

شیطنت ها...

خندیدن ها...

کاش میفهمیدم ...

که آیا تو هم حس میکنی ترس مرا...؟!

از زود گذشتن لحظه های با هم بودنمان !

کاش حس میکردم ...

که آیا تو هم میترسی؟؟؟

از امروز!

از امروزی ک همه ی با هم بودنمان را دزدید و فقط خاطراتش را برایمان یادگار گذاشت.. :(

از امروزی که جای "آن روزها" ی ما را گرفت!

در خاطرت هست؟

آن روزها حتی نگاهت هم نمیکردم...

که مبادا...

گره بخورد نگاهم با نگاهت!...گره کور!

نگاهم را دزدیدم!

اما حواسم به دلم نبود

دلم با دلت گره خورد...گره کور!

همان گره ای  که هنوز هم نتوانسته ام بازش کنم

زمان گذشت

بینمان را فاصله پر کرد

یکی از ما مجبور بود قید دلش را بزند!

تو قوی تر بودی ... دلم را با خودت بردی:(

حالا فقط بودن دلم ... در کنار دلت ... حالم را خوب میکند!

و تنها دلیل حس کردنت از این فاصله...

وقتی که مرا فکر میکنی همین است ...

دلم در همسایگی دلت...

دلت را حس میکند...

و من هم دلم را...

به همین سادگی!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دلم واسه اون روزامون خیلی تنگ شده!

دلم میخواد بازم دنبالم کنی!

بازم بترسونیم!

بازم بخندیم!

بازم از سوتی هات سوژه درست کنم ! :(

بازم " خودت " بهم بگی بیا با هم عکس بگیریم!

خیلی دلم خواست ک در عرض چند روز آینده بازم اون اتفاقای قشنگ تکرار بشه !...

اما انگاربعضیا نمی خوان بذارن!!!!! :((

ای کاش هیچوقت نبودن اون بعضیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

یکی را دوست می دارم . . .

ولی افسوس او هرگز نمیداند ! 

نگاهش میکنم شاید

بخواند از نگاه من  . . . 

که او را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند  :(

به برگ گل نوشتم من

تو را  من دوست می دارم 

ولی افسوس او گل را

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

به مهتاب گفتم ای مهتاب

سر راهت به کوی او

سلام من رسان و گو

تو را من دوست می دارم

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت

بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم

ولی افـــــــسوس و صد افسوس ...

ز ابر تیره برقی جست

که قاصد را میان ره بسوزانید

کنون وامانده از هر جا

دگر با خود کنم نجوا

یکی را دوست می دارم

ولی افسوس او هرگز نمیداند... :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرع!...

نمیداند!

قدرت تشخیص هم ندارد!!!

نه از نگاهم!

نه از صدایم!

این روزها سکوت هم از صدای من گویا تر است انگار!!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقد سخت!...

هر روز بهش فکر کنی...هیچوقت نفهمه!... هر روز بهت فکر کنه... اما تو بفهمی!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۱۰
بانوی شرقی

5

یکی را دوست می دارم . . .

 

ولی افسوس او هرگز نمیداند ! 

 

نگاهش میکنم شاید

 

بخواند از نگاه من  . . . 

 

که او را دوست می دارم

 

ولی افسوس او هرگز نمیداند  :(

 

به برگ گل نوشتم من

 

تو را  من دوست می دارم 

 

ولی افسوس او گل را

 

به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند

 

به مهتاب گفتم ای مهتاب

 

سر راهت به کوی او

 

سلام من رسان و گو

 

تو را من دوست می دارم

 

ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید

 

یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید

 

صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت

 

بگو از من به دلدارمتو را من دوست می دارم

 

ولیافـــــــسوسو صد افسوس ...

 

ز ابر تیره برقی جست

 

که قاصد را میان ره بسوزانید

 

کنون وامانده از هر جا

 

دگر با خود کنم نجوا

 

یکی را دوست می دارم

 

ولی افسوس او هرگز نمیداند... :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آرع!...

نمیداند!

قدرت تشخیص هم ندارد!!!

نه از نگاهم!

نه از صدایم!

این روزهاسکوتهم از صدای من گویا تر است انگار!!!!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چقد سخت!...

هر روز بهش فکر کنی...هیچوقت نفهمه!... هر روز بهت فکر کنه...اما تو بفهمی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

3

خـــــــــــــــــــدایا...!

دنیایم را به عقب برگردان...

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم مهـــــــــربان باشم!

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم خــــــــوش بین باشم!

با شنیدن خبر خوشحالی اش شاد می شوم...!

اما...

از من نخواه که با دیدن اشک هایش غمگین شوم!

از یک جایی به بعد میخواهم مغــــــــرور باشم!

از من دلگیر نشو!

خودت خوب میدانی... که من ... این نبــــــــودم!... مرا "این" کردند!

این درس ها را از بندگانت آموختم

یکی مهربانی ام را اشتباه گرفت... دم نزدم!

یکی صداقتم را نادیده گرفت... سکوت کردم!

یکی غرورم را به بازی گرفت...نگاهـش کردم!

از یک جایی به بعد بود که فهمیدم...

دنیای من...

دنیاییست که اگر مثل بقیه نباشی... لِه میشوی!

خواستم مثل بقیه باشم...گفتند:تو خوب باش!

اما از یک جایی به بعد...

دیگر نتوانستم...نشد!....یعنی دیگر نگذاشتند...!

خدایا ببخش!

اما   بندگانت دیگر برایم فرقی نمیکنند باهم!

همه را یکجور میبینم...

سرد ... بی رحم... مغرور...!

آنهــــــــــا کاری با من کردنــــــــد که دیگر عاشـــــــــــــــق هم نمیشوم! :(((((((

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی...

دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام...

حال من خوب است...خوبِ خوب...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

شب . . .

شب ساکتی است . . . 

همــــــــه چیز همـــــــان دیشب است . . .! 

همان رنگ . . .

همان شکل . . .

همه چیــــــــز سر جای خودش . . .

اما . . .

آرامش... نع!!!

نمیدانم بی اجازه ی من کجا رفته!!!؟

اما هر جا که هست نزدیک نیست!

نمیتوانم حس کنم بودنش را . . .

عجیب است . . .

امشب اما . . .

 تو هستـــــــــــی!!!

همه چیز امشب شده است "تــــــــو"...

مینویسم . . .

به تو میرسم !!!

میگویم . . .

به تو میرسم !!!

میبینم . . .

به تو میرسم !!!

تویی ... و تو ... و تو ...!

نمیدانم چرا تو که می آیی آرامش میرود !! :(

راستش را بگو ... مشکل دارید با هم ؟ ؟ ؟

من ... بودم ...

روزی با آرامش . . .

عمــــــــــــری با "تو" . . .

اما ... یادم نمی آید . . .

حتی یک عکس یادگاریِ سه نفره ... که داشته باشیم باهم! ! ! . . .

مـــــــن . . . و تو . . . و آرامش . . . !

همین که می آیی میترسم! . . . بی تاب میشوم . . .

همین که حسّت میکنم . . . فراموش میکنم قولی را ... که روزی به دلم داده بودم!!!

همین که پایت در افکارم باز میشود . . .

آرامشم را گم میکنم . . . :(

راستش را بگو . . .

نکند در جیب هایت پنهان کرده ای آرامش بی جان این روزهای مرا ؟ ؟ ؟

همـــــــــــــان جیــــــب های کوچـــــــک شلـــــــــــوار جــــــــین مشـــــــــــکی ات . . . :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مَن زَخمیِ هِزار زَبِــــانه تَغَزُّلَم

آن دَست هایِ گَرم دَوایَم نِمی کُنَند

آن خاطِــــــــراتِ گُم شُدِه دَر ذِهـــنِ بادها

یِک لَحظِه بی تــــــــو اَز تــــــــو جُدایَم نِمی کُنَند

آن چَشـــــــم ها کِه عامِــــــــــلِ ویرانیِ مَنـــــــــــــــَند

یِک قَطـــــــــــــرِه گِریـــــــــــــِه نــــــــــیز بَرایــــــــَم نمی کُنَند . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیتونم خوب باشم فعلا.... :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۹
بانوی شرقی

4

شب . . .

شب ساکتی است . . . 

همــــــــه چیز همـــــــان دیشب است . . .! 

همان رنگ . . .

همان شکل . . .

همه چیــــــــز سر جای خودش . . .

اما . . .

آرامش... نع!!!

نمیدانم بی اجازه ی من کجا رفته!!!؟

اما هر جا که هست نزدیک نیست!

نمیتوانم حس کنم بودنش را . . .

عجیب است . . .

امشب اما . . .

 تو هستـــــــــــی!!!

همه چیز امشب شده است "تــــــــو"...

مینویسم . . .

به تو میرسم !!!

میگویم . . .

به تو میرسم !!!

میبینم . . .

به تو میرسم !!!

تویی ... و تو ... و تو ...!

نمیدانم چرا تو که می آیی آرامش میرود !! :(

راستش را بگو ... مشکل دارید با هم ؟ ؟ ؟

من ... بودم ...

روزی با آرامش . . .

عمــــــــــــری با "تو" . . .

اما ... یادم نمی آید . . .

حتی یک عکس یادگاریِ سه نفره ... که داشته باشیم باهم! ! ! . . .

مـــــــن . . . و تو . . . و آرامش . . . !

همین که می آیی میترسم! . . . بی تاب میشوم . . .

همین که حسّت میکنم . . . فراموش میکنم قولی را ... که روزی به دلم داده بودم!!!

همین که پایت در افکارم باز میشود . . .

آرامشم را گم میکنم . . . :(

راستش را بگو . . .

نکند در جیب هایت پنهان کرده ای آرامش بی جان این روزهای مرا ؟ ؟ ؟

همـــــــــــــان جیــــــب های کوچـــــــک شلـــــــــــوار جــــــــین مشـــــــــــکی ات . . . :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مَن زَخمیِ هِزار زَبِــــانه تَغَزُّلَم

آن دَست هایِ گَرم دَوایَم نِمی کُنَند

آن خاطِــــــــراتِ گُم شُدِه دَر ذِهـــنِ بادها

یِک لَحظِه بی تــــــــو اَز تــــــــو جُدایَم نِمی کُنَند

آن چَشـــــــم ها کِه عامِــــــــــلِ ویرانیِ مَنـــــــــــــــَند

یِک قَطـــــــــــــرِه گِریـــــــــــــِه نــــــــــیز بَرایــــــــَم نمی کُنَند . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیتونم خوب باشم فعلا.... :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

خـــــــــــــــــــدایا...!

دنیایم را به عقب برگردان...

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم مهـــــــــربان باشم!

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم خــــــــوش بین باشم!

با شنیدن خبر خوشحالی اش شاد می شوم...!

اما...

از من نخواه که با دیدن اشک هایش غمگین شوم!

از یک جایی به بعد میخواهم مغــــــــرور باشم!

از من دلگیر نشو!

خودت خوب میدانی... که من ... این نبــــــــودم!... مرا "این" کردند!

این درس ها را از بندگانت آموختم

یکی مهربانی ام را اشتباه گرفت... دم نزدم!

یکی صداقتم را نادیده گرفت... سکوت کردم!

یکی غرورم را به بازی گرفت...نگاهـش کردم!

از یک جایی به بعد بود که فهمیدم...

دنیای من...

دنیاییست که اگر مثل بقیه نباشی... لِه میشوی!

خواستم مثل بقیه باشم...گفتند:تو خوب باش!

اما از یک جایی به بعد...

دیگر نتوانستم...نشد!....یعنی دیگر نگذاشتند...!

خدایا ببخش!

اما   بندگانت دیگر برایم فرقی نمیکنند باهم!

همه را یکجور میبینم...

سرد ... بی رحم... مغرور...!

آنهــــــــــا کاری با من کردنــــــــد که دیگر عاشـــــــــــــــق هم نمیشوم! :(((((((

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی...

دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام...

حال من خوب است...خوبِ خوب...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۷
بانوی شرقی