- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

صبحایی ک چشمام تو چشم تو باز میشه...

بهترین صبحه.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

امروز رفتم آرایشگاه !! راستش دیگه جرئت نکردم ابروهامو بسپارم دست دخترخالم . انقد ک منم منم داره کارش خوب نیست . همیشه سر ابروهام باید حرص بخورم از بس ک نازک میکنه و سعی میکنه ب زور ابروهامو هشتی کنه با اینکه میدونه من از ابروی هشتی متنفففففففرم . موهامو کوتاه نکردم . ب خانومه گفتم لطفن فقط چتری هامو رنگ کن گفت چه رنگی ؟ منم یه نگاهی ب عکسایی ک دوروبرم رو دیوار بود کردمو ب یه عکس ک چتریهاش از دید من شرابی بود اشاره کردم گفتم همینو میخام دقیقن... بعد از چند دیقه ک موهامو شستم ، سرمو اوردم بالا تو آینه نگاه کردم نزدیک بود پا ب فرار بذارمموهام شده بود دقیقن قرمز پرسپولیسیگفتم یااااا امام زماااااان شب مامانم خونه راهم نمیدهگفت خودت خاستی !!! گفتم این شرابیه ؟؟؟؟؟؟ گفت نه تو ک شرابی نخاستی تو رنگی ک تو عکسه خاستی :| خلاصه چهار بار دیگه رنگ زد تا یکم تیره شد اما با این حال وقتی اومدم خونه مامانم گفت وای ب حالت یه تار از موهات عید بیاد بیرون از روسریتاما خودم خییییلی میپسندم الان قیافه مو . فک کنم محمدم خوشش بیاد . می ارزید ب اینکه ابروهامو دست دخترخاله ندم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

امشب نشسته بودم آخرین قسمت زمانه رو میدیدم و طبق معمول سوگوار ارغوان بودم ک بی مقدمه زنگ خونه رو زدن !!!! هروقت زنگ میخوره و کسی تو آیفون پیدا نیست میفهمم ک تویی . با چشمای قرمزو اشکی درو باز کردمو تو پاگرد منتظرت بودم تا بیای بالا . اون چیه تو دستت؟؟؟ واااااااااای !!لاک پشتگفته بودم ک هیچی از تو بعید نیست و هرلحظه باید منتظر یه اتفاق تازه بود اما نمیدونستم این آخر سالی تا این حد این اتفاقات قراره نزدیک هم باشن . ینی من عاشقتم ک مثه خودم دیوووووونه ای  عاشق ِ این لاکی ِ کوچولوی خوشگلم هستم ک همش دست و پا میزنه. از فردا واسش مادری میکنمواسه ماهی گلی هام همینطور . قول میدم مادر نمونه ای بشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی
اگه عمری باقی بود فردا شاید برم آرایشگاه ، میخام هم موهامو کوتاه کنم هم اینکه مثه دفه پیش قرمزشون کنم اگه خدا بخاد !!! موهام خیلی داره میریزه و دلیلشو نمیدونم . از کچل شدن میترسمواسه همین مجبورم کوتاهشون کنم :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

خب...... یه سوپرایز دیگه از نوع 93 ! ک شاید آخریش باشه شایدم نه ، از تو هیچی بعید نیست !! با بودن تو من همیشه منتظر یه اتفاق پیش بینی نشده ی جدیدم . زنگ گوشی و این بار آهنگ دسپرادو ک روی اسمت تنظیم کردم جدیدن.... ! میگی یه دیقه بیا پایین کارت دارم ، از من ک نه سردمه تو بیا ، از تو ک یه دیقه بیا زود تموم میشه ! وقتی اومدم و اون ماهی گلی ها و اون سبزه رو تو دستات دیدم خیییییلی ذوق زده شدم عاششششقتم دیووونه ... قول میدم ازشون خوب مراقبت کنم ^_^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

امروز تا ظهر خاب بودم چ حالی داد لامصب . بعدشم ک دوباره مثه هرروز زیاد اشتیاقی ب ادامه ی اتاق تکونیم نداشتم . کلن من اینجوری ام اولش جوگیر میشم همه رو بهم میریزم بعد خسته میشم کسی دیگه باید جمش کنه :)) امروز ب ماری اسمس دادم ک اسم و آدرس یه آتلیه رو ازش بپرسم ، اونم مثل همیشه پایه بود گفت ساعتشو بگو خودم میام میبرمت . منم چندتا عکسو ک خیلی دوست داشتم ریختم فلش برداشتم ک هم چاپ کنم هم ببینم کار اونجا چطوره . اون عکس کوچولوها رو ک میکس کردم روتخته بزرگ واسم زد چندتا دیگه از عکسامم کمی کوچیکتر چاپ کرد . عاشق اون تخته شدم از همش قشنگتر شد . بعدشم ک رفتیم پاساژ طلا با مریم ک سرویس طلاها رو ببینیم واسه مریم . بعدشم ک فلافل مگسی و.....خونه.. اصن باورم نمیشد تو از دیدن اون تخته و اون عکسها انقد ب وجد بیای و انقد بوچم کنی و بقیه انقد استقبال کننفقط تو خونه یه قاب داشتم ک اونم عکس سه تاییمون با مامانی رو گذاشتم توش واسه روی میزم . میخام در و دیوار اتاقمونو از این یادگاریها پرکنم بعدنا ک مستقل شدیم....

 +[یادگاریهایی ک امروز چاپ شد...]ک خیلی بد افتادن همه شون ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

باز رسیدیم ب واپسین روزهای یک سال دیگه . 93 هم داره ب پایان میرسه ! مثه همه ی این سالها هم روزای خوب داشت هم بد !! وقتی خاطراتمو مرور میکنم میبینم میشه گفت نیمه ی اولش چندان چنگی ب دل نمیزد و برعکس ، نیمه ی دومش پره از خاطره های بیاد موندنی و خوش ! دیشب نشستم تمام پستای اینجا رو خوندم . تمام خاطراتمو مخصوصن خاطراتم با تو رو مرور کردم . برعکس اون چیزایی ک دوستای متاهلم روش اتفاق نظر داشتن و معتقد بودن هرچی بیشتر از دوران عقد میگذره اختلافات و بحث ها بیشتر میشه ، منو تو دقیقن از اولش تا الان داریم ب سمت آرامش بیشتری میریم . خیلی وقته ک سر مسائل کوچیک بحثمون نمیشه . برعکس روزای اول حساسیت کمتری داریم ، مشکلات کوچیک و پیش پا افتاده رو بزرگ نمیکنیم . خیلی وقته ک ما گذشت بیشتری از خودمون نشون میدیم واسه هم . دیگه دوتا آدم لجباز مغرور نیستیم و حالا منافع طرف مقابل برامون پررنگ تر شده . این منو خوشحال میکنه . منی ک همیشه استرس داشتم با گذشت زمان بچه بازیهامونم بیشتر و بیشتر شه ، اختلاف نظرها پررنگ تر شه... ! درسته ک میگن تفاهم عقیده ، اختلاف سلیقه رو تو خودش حل میکنه.... !

+[این عکــس]جمعی از بهترین لحظه هام تو سال 93 ئه ک یا با تو سپری شده یا یه جورایی مربوط بو توئه . خیلی سعی کردم ک فقط و فقط عکسایی رو سلکت کنم ک هنوزم وقتی چشمامو میبندم انگار تو همون موقعیت و تو همون حس و حالم . دوست داشتم همه ی عکسام توش جا بشه ک نشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی
امروز رفتم سونوگرافی !!! واسه بررسی زائده اضافی ک جدیدن داره در وجودم رشد میکنه . مامانم همش ناراحته و غصه میخوره اما من خودم عین خیالم نیست . حوصله ی استرسهای اضافی رو ندارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

چند روز پیش فهمیدم یکی از شبکه ها فیلم "زمانه" رو داره پخش مجدد میکنه . اولین باری که این فیلم پخش شد من اوضاع روحی خیلی خوبی نداشتم . ترس"نرسیدن ب خاسته ام"و یه سری اتفاقها تمام وجودمو پر کرده بود . به بعضی جاهای فیلم ک رسید از ته دل با دیدن صحنه هاش اشک میریختم و غصه میخوردم . حالا رسیده ب همون قسمتها . بازم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم . نمیتونم بعضی حسها رو از خودم دور کنم... انگار میفهمم شخصیت ها چه احساسی دارن ، انگار جنس بغضشون رو میشناسم ، دوست دارم بعضی سکانس ها رو بارها و بارها ببینم و هربار ک میبینم گریه کنم و نقش اول فیلم رو بغل بگیرم و آرومش کنم . من ب غم و غصه های عاشقانه خیلی بی جنبه م . بقول مامان شاید از بس ک عاشق بودم اینطوری شدم !!! البته بیراهم نمیگه . کسی تا واقعن چندسال واسه رسیدن ب تنها امید زندگیش انتظار نکشه ، تا تموم لحظه هاشو از"نرسیدن"و"از دست دادن"نترسه نمیتونه درک کنه ک چ احساسیه . کسی ک تا اراده کرده زندگی براش هموار شده و عشقش تو دستش بوده نمیتونه بفهمه پشت لحظه لحظه ی زندگیِ همچین آدمایی چه ترس و استرسی پنهانه.... امیدوارم هیچوقت اون روزها تکرار نشه ، و تمام آثارش از ذهن و روحم پاک بشه....

+پ.ن : میگن آدمای عاشق شبا بیدارن روزا میخابن . من نمیدونم چرا وقتی پیش توام شب و روز میخام بخابم :) بغض کردم وقتی خاستی بری.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

من دیگه دیروز واقعن جون نداشتم تمام چیزایی ک چاوشی از جلسه اول تا حالا گفته رو بخونم واسه امروز . خودمو زدم ب بیخیالی ، یکم بیکار چرخیدم ، رفتم خونه دایی تا نصفه شب ، ساعت 12 هم ک اومدم یکم بخونم محمد زنگ زد گفت حاضر شو... نتیجه این شد ک دیگه قید خوندنو زدم . خاب ِ شبم ک از بس حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم کوفتم شد :| گوشیمو واسه صبح کوک کردم . صبح پا شدم ساعت 5 بود ، نمیدونم چرا فک کردم 7 ئه !! پریدم سر محمد گفتم پاشو پاشو دیرم شده :0 اول یه سکته زد ، بعد ساعتو نگاه کرد ، بعد محکم منو گرفت لای دست و پاش گفت ای بابا هوا تاریکه بخاب کابوس دیدیدیگه هر چی تلاش کردم نتونستم خودمو از زیر دست و پا نجات بدم و تا هفت یه کله خابم برد . دوباره 7 از خاب پریدم هول کردم . ولی لامصب اون دو ساعت خیلی چسبید ......

امروز دیگه دل رو زدم ب دریا ب چاوشی گفتم ک خیلی رینگتون ِ گوشیشو دوست دارم و دمش گرم ک بدون اینکه ازش بخام گفت بلوتوثتو روشن کن ، حالا منم یاد اسم بلوتوثم افتاده بودم هی میخاستم بپیچونم اما نشد . اونم اول یکم ب اسم بلوتوثم خندید بعدم رینگتونو تقدیم فرمود. واسه عید تنظیمش میکنم روی گوشیم :))

امروز دوباره یوسفی لامصب از آموزش اومد بیمارستان . منم ک اتیکت نداشتم کلی استرس بهم وارد شد ک خداروشکر نفهمید . دوباره امروز وقتی گفتن اومده رژمو خوردم :| اومده بود بگه ک کاراموزیهای هفته دیگه همه کنسله :) در واقع امروز آخرین روز در سال 93 بود ک انقد خندیدیم و خوش گذشت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی