- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطره ی پارسال تولدمو هیچوقت هیچ جا ننوشتم!! اینکه تو تو راه موندی و بماند ک چ اتفاقاتی افتاد ک نتونستی ب موقع بیای و ساعت 2 شب بلخره خودتو رسوندی !! و اینکه اصلن تقصیر تو نبود اون اتفاقات و من بخاطر دلم ک گرفته بود روز تولدم ، با تو قهر کردم هم بماند... و بماند اینکه من مطمئن بودم تقصیر تو نبوده اما بازم ناراحتت کردم.. اما خب همه چی دست ب دست هم داد ک من پارسال روز تولد خیلی غمگین باشم و هرچند ک فرداش همه چیز درست شد......

اما امسال خداروشکر اتفاقات غیر قابل پیش بینی نیفتاد.. دومین تولدم ک همسرش شدم و nامین تولدم ک کنارشم خوشحال.. خیلی شب خوبی بود!!! دخترخاله های زیادی شاد من هیچوقت نمیذارن بد بهم بگذره.. تو اتاقم پر از بادکنک بود و ما فقط قاطی بادکنکها میپریدیمو جیغ میزدیم و بادکنک میترکوندیمدقیقن مثه بچه های استخر توپ ندیده!!! چ لذتی در ترکوندن ِ عمدی بادکنک هست واقعن:دی

عاشق گلهایی ک از دستش گرفتم شدم... گل های مریم خوشبو.. رزهای قرمز ِ خوشگل... و کیکی ک با سلیقه ی خودش انتخاب شده بود و جمله ای ک روش نوشته شده بود... دوسال پیش هم همین حس های خیلی خیلی خوب رو داشتم وقتی دسته گل رو از دستش گرفتم.. اولین تولدم بود بعد از اینکه رابطه ای بینمون شکل گرفت.. اون موقه ها خیلی بد بود ک نمیتونستم مثه الان جلوی همه بپرم بغلش و ازش تشکر کنم. اما خب اون روزها یه شیرینی های خاصی داشت ک دیگه بعد از ازدواج جنسش تغیر میکنه و هیچوقت تجربه نمیشه.. یه ذوق عجیب ِ غیر قابل توصیف !!

و اینکه برام مسجل شد ک محمد گوشواره خیلی دوست داره چون دومین گوشواره ای هست ک از دستش هدیه میگیرم و این شکلی میشم :|

ازون وقتی ک برق خاموش شد و شمع روشن و خانواده شروع کردن شمارش معکوس از 23 من فقط یه فکر تو سرم بود و یه آرزو داشتم.. یکی از بهترین دوستام داره سر چیزای خیلی الکی زندگیش بهم میریزه و از همسرش فاصله میگیره.. از خدا خاستم بعنوان اولین آرزوی آغاز 23 سالگی.. خودش همه چیزو حل کنه :( داغون میشم رسمن اگه خبر بدتری بشنوم ازش...

+خداروشکر..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

ما توی فامیل رسم داریم بعد از فوت کسی اولین عیدی ک بعد از چهلم شخص میرسه همه میرن خونش و تبریک میگن و ازین کارا.. عید فطر یکی از همین مهمونی ها بود .. دلم ب شدت گرفته بود .. ب محمد گفتم تا وقتی ک نیای من دیگه نمیام خونتون!!! :( خب گناه دارم :( شب چند باری بهش زنگ زدم جواب نداد.. منم نوشتم عیدت مبارک و گوشیمو خاموش کردم.. خیلی شب بدی بود نمیگذشت.. ساعت 6 صبح بود ک دیگه خیلی دلتنگی فشار اورد . آخه ماه رمضان ک بود از افطار تا 9-10 صبح فردا 100 بار محمد زنگ میزدو باهام حرف میزد.. گوشیو روشن کردم ببینم چ خبره!! هنوز یه دیقه نشده بود ک زنگ خورد:)))))) مثه بختک پریدم رو گوشی جواب دادم :)))) حالا یکی بیاد این وسط اشکای منو جمع کنه!!!! :0 دقیقن مثه کودکان :0 راجب مهمونی حرف زدیم گفت نمیام و تو برو اما!! فکر کردم اذیتم میکنه.. میخاد سوپرایزم کنه! :| منی ک داشتم میخابیدم پاشدم ب جون ابروها و صورتم افتادم تا خابم نبره یوقت.. رفتم دیدم واقن نیست.. :|

اومدم خابیدم.. غروب از خاب پاشدم مامان زنگ زد با دایی اینا دارم میام خونه بابا بره خرید کنه واسه شام.. دایی ک اومد یکم مثه همیشه سر ب سرم گذاشت و بعدم خیلی واقعی گفت دکتر اقوامش فوت کردن رفته یزد خاکسپاری و حالا حالاها نمیاد!! آه خدای من بدتر ازین امکان ندااااااشت!!!! داغون اومدم تو اتاقم یکم ریکاوری شم.. محمد زنگ زد... گفت بیرونم! صدای شکستن قلبمو شنیدم :| تو که پات درد میکرد :| زودی قطع کرد....

گاد!! زنگ خونه!! یه درصدم فکر نمیکردم محمد دیووووووووونه باشه :)) عین شوهر ندیده ها جلوی دایی چسبیده بودم ب محمد هی بوسش میکردم :)) دایی میگفت بسه کندیش :)) یک ماهی میشد ک اینجا نیمده بود.. من فکر نمیکردم ببینمش دیشب.. بهترین شب تیرماه 94 بود.. بودن کنارش تو اتاق خودم.. عالی بود..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

هوووووم!! این دو روز خونه نبودم.. ولی خدایی هیچ جا خونه ی آدم نمیشه!!! امروز از بس قبل از خاب حرفای بیربط زدیم ، امروز نمیدونم ساعت چند بود.. خاب دیدم ک مثلن تو آبمیوه ی محمد کتامین ریختم ک اعتراف ازش بگیرم.. اونم میگفت ک قبلن عاشق یه دختری بوده و چند سال باهم بودن و براش گل میخریده :))) و حتی یه شب پیش هم خابیدن !! ولی تاکید میکرد ک دستم بهش نزده هاااا!! اصن داغونم کرد اعترافاتش !!! اتفاقن دیدمش قیافه ی سوژه رو! یه دختر ریزپیزه ی خیلی سبزه ک گل قرمز دستش بود :| چ خاب مزخرفی بود.. هزار بار تعریفش کردم واسه محمد :دی من هی تعریف میکردم ک اون دلداریم بده.. اونم هی میگفت خب بلخره خودت فهمیدی و من راحت شدم :| مونده بودم چطور بهت بگم :||||| ینی تو روح هر چی پسرالان کاملن لهیده و کوفته ام از بس سوژه ی اعتراف کننده فشارم داده و زورم بهش نرسیده :| ولی خداروشکر ک یکم مغزم سبک شد از فکر و خیالات الکی... ولی دارم میترکم از بس پات بسته بود و نتونستم باهات برم بگردم :(

امروز ب نسرین اسمس دادم ک نمره نیمده؟ گفتش ک دیگه منتظر نمره نباشم! ترم بالایی ها گفتن ک نمره ی ترم 6 شون رو ترم 7 داده دکتر محترم :| بنابراین دیگه هیچی دیگه....

از وقتی رسیدم خونه منتظر بودم محمد بهم زنگ بزنه.. بگه کی میای.. ک درنهایت متوجه شدم گوشیم خاموشه!! و الکی منتظر بودم :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امشب پس از مدتهای مدید!! منزل دایی... ک البته کاش نمیرفتم..جایی ک محمد خیلی دوست نداره من برم و یکم اعصابش خورد میشه از دستم وقتی میرم! هنوزم با پسردایی مشکل داره.. ک البته شاید حق داره..اصلنم نمیدونم چرا این چیزا رو دارم مینویسم! اعصابم خیلی خورده امشب.. از فکر بیرون نمیام.... من انگار تو این فامیل گسترده مون ب خیلی ها بدهکارم!! پشیمون از رفتارهایی ک یه زمانی اصلن ب چشمم نمیومد! هزار بار نوشتم و پاک کردم! باورم نمیشه ....

امشب بهم گفت از زندگیت راضی هستی؟ گفتم خیلییییییی !! گفت از اول محمد رو دوس داشتی؟ گفتم اره خب خیلیییییییی این ک دیگه سوال نداره!! گفت از اول هدف اسکول کردن من بود؟خیلیییی؟ نگفته بودی! رفتارت ب همه چی میخورد جز دوست داشتنه زیااااااد.....

اسکول ینی چی؟ چرا تموم نمیشه این مسخره بازیات؟ من ازدواج کردم! شوخی ک نیست.. با این حرفات میخای چیو تغیر بدی.. ما جز اینکه فامیل بودیم چیز دیگه ای هم بینمون بود؟ ینی میخای بگی بد کردم مثه خاهرت بهت اهمیت دادم؟

تو میدونستی ک من ب تو ب چشم دیگه ای نگاه میکردم ! میمردی زودتر میگفتی ک تکلیف زودتر روشن بشه.... خاهر چیه بابا !!! من صدهزار بار بخاطر تو دل خاهرمم شکستم و عین خیالم نبود....

اولن ک فیلم زیاد مبینی عزیزم! :| دومن من هزااران بار به تو گوش زد کردم.. مستقیم و غیر مستقیم.. ادمی ک نخاد بفهمه بکشیشم نمیفهمه! خاهشن کاری نکن از تو هم فراری بشم و سالی یبارم بخاطر تو حتی نخام داییمو ببینم.. وقت ِ این حرفا الان نیست ک! حالا من دیگه تنها نیستم.. دوست ندارم با کسی ک بقول خودش با یه نگاه دیگه منو میبینه راجب گذشته خلوت کنم.. نمیتونی خودتو نگه داری من برم بیرون.. اصلن فکرشم نمیکردم تو انقد عوض بشی..تو کسی بودی ک وقتی میدونستی من تنهام انقد تو راه پله ها میموندی تا مامانم بیاد بعد بیای تو خونه!!!

من ب تو کاری ندارم.... منم آدمم ! میفهمم..

پس دیگه کشش نده . یه کاری نکن ..

من حتی ب اونم حق میدم ک از دستم دلگیر باشه!! اگه همینطور ک میگه دلش واقعن شکسته باشه من توش نقش داشتم . یه نقش ناخاسته.. اره اشتباه کردم . اما حق نمیدم حالا ک ازدواج کردم بخاد همه چیز بهم بریزه و هروقتی منو میبینه یجور اعصابمو خورد کنه!!! یا جلوی محمد با من طوری رفتار کنه ک محمد فکر کنه من هنوزم مثه سابق با اون راحت و صمیمی ام...

من تو زندگیم خیلی از افسوس هایی ک میخورم مربوط میشه به رفتارهای خیلی صمیمی ای ک در گذشته نباید با بعضی ها میداشتم اما داشتم.. ک بدبختانه دو سه مورد از این خطاهام افتضاح رو اعصابمه همیشه ی خدا . حالا اگر برگردم ب گذشته دیگه خیلی حواسمو جمع میکنم ک با کسی صمیمی نشم ک بعدها ب چشم یک خائن دیده بشم! ک البته پشیمونی هم اندک سودی نداره . گریه م میاد امشب همش :( من بارها راجب این موضوع رو در رو واضح حرف زده بودم.. نباید اینطور با من رفتار بشه .. هربار به یه شکل اعصابم خورد بشه . من یبار بیشتر عاشق کسی نشدم :(( هیچوقتم نخاستم کسی رو سر کار بذارم:( لعنت ب من ک هیچوقت نتونستم با کسی ک در حقم خوبی کرده معمولی رفتار کنم و همیشه مشکل واسه خودم درست کردم....

اشتباهات بزرگی کردم. ک ای کاش هیچ دختری مرتکب نشه. نمیدونم چطوری خودمو یک بار برای همیشه قانع کنم ک بابا بسه دیگه انقد اعصابتو خورد نکن.. همه چیز تموم شده! نمیتونی عوضش کنی..

کاش میتونستم یه بار برای همیشه تماااااام حرفای دلمو بنویسم..

کاش میتونستم با خانواده برم یه جای دوووووووووووووووووووووور واسه همیشه.

اه چقد چرت و پرت نوشتم

خوب هم نشدم..

ب درک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

شبهای قدر ب پایان رسید و من همون طور ک قول داده بودم رفتم دیدن محمدم. ولی این بار مثل خودش ناگهانی و سوپرایزی! :)) وقتی گفتم نمیام و تلفن رو قطع کردم حاضر شدم و دقیقن موقع اذان زنگ خونه رو زدم ! دور سرش قلب قلبی شد وقتی منو دید :)) بدترین و خنده دار ترین خبری ک از دهنش در رفت و شنیدم این بود ک وقتی لی لی راه میرفته پاش ب قالیچه گیر کرده و باز افتاده و باز همون مچش جابجا شده :))) وای مردم از خنده و ناراحتی!!!!! نمیدونم کدوم بی نمکی چشم زده همسر ورزشکار منو :دی

چ دو-سه روزِ عالی ای بود! خیلی کمتر فکرو خیال کردم. اونجا حتی وقت برای خندیدن کم میارم.. کاش خود منم یه خانواده ی شلوغ و پر سروصدا داشتم... خیلی عالیه.. موقع افطار و سحر سر سفره انقد سروصدا و کارهای عجیب غریب میبینم ک اصلن دلم نمیخاد چیزی بخورم ک این صحنه ها از دست بره:)) تولد آتی خیلی خصوصی و عالی برگزار شد با گروه موزیکی ک خودمون تشکیل دادیم و چقد سروصدا کردیم نصفه شبی :)) اما خونه ی ما فقط صدای کم ِ تی وی سکوت خونه رو بهم میزنه یا گاهن خنده های جلف و مسخره بازی های من وقتی ک سرحال باشم!!

دیروز بعد از خوردن ِ سحری بعد از مدتها بردمش بیرون ک دلش باز شه.. یه گشت ِ کوچیک تو خیابونای خاب الوده .. اخه احساس کردم دلش پوسید از بس تو خونه بود! واسه کسی ک یه دیقه هم توی خونه نمیتونست بمونه حالا حتمن خیلی سخته ده پونزده روز خونه نشینی... همیشه تو منو میبردی دور دور حالا یبارم من.... توی ماشین یاد اون روزی افتادیم ک هنوز مجرد بودیمو با ماشین عروس دوستش رفتیم خیابون گردی و فقط ب اون روزامون خندیدم.. من اون روز خیلی بغض داشتم!! فکر میکردم اون ماشین عروس سوری اولین و اخرین ماشین عروسیه ک توش کنار عشقم میشینم!! خیلی زود گذشت... و ب لطف خدا ماشین عروس واقعی رو هم تجربه کردم....

اگه امروز دلتنگی برای مامان و بابا فشار نمی اورد دلم نمیخاست بیام... تو خیلی باحالی.. هنوز دو ساعت نشده بود ک اومده بودم خونه زنگ زدی میگی نمیای؟:)))))) فردا برم خونه ی دایی یکم ب مسخره بازیهایی از جنس دیگر بپردازم:| چقددددددددددددد خوبه ک درس نداریم فعلن!! ای خدا چرا نمره ی بیهوشی ِ لعنتی نمیاد من مردم انقد قیافه ی کابوس وارِ پیشوایی تو خاب و بیداری جلو چشمم بود :(( اگه نمره بیاد و ایشالا بر فرض نیمه محال نیفتاده باشم باید از سوم مرداد برم هاسپیتال :| خیلی عالیه ک بهشتی هم جزوه بیمارستانای تابستونیمه.....

جدیدن خیلی پرحرف شدم میدونم 0-o

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

نمیدونم چرا هروقت تابستون میاد این مشکل همیشگیشم با خودش میاره !! خیلی نگران خودمم با این بیخابی شدیدی ک گرفتارش شدم دوباره.. تا نزدیکای ظهر هیچ اثری از خاب توی چشمام دیده نمیشه.. بعدشم مجبورم تا افطار بخابم ! خیلی استرس دارم.. از یه طرف نمره ی بیهوشی لعنتی ک هنوز هم نیومده رو سایت.. از طرفی پای محمدم.. و از طرفی توده ی مشکوکی ک توی برستم ظاهر شده و هر روز نگران ترم میکنه.. و خییلی مشکلات دیگه ک نمیدونم چطور همه شون باهم یهو سر راهم قرار گرفتن....

تو این همه فکر ناقص و آزار دهنده تنها چیزی ک گاه و بیگاه آرومم میکنه فقط مکالمه های تلفنی طولانیم با مهربون ِ زندگیمه.. ساعتها میرم روی پشت بوم و دور از همه ی درگیری ها فقط باهاش خلوت میکنم..بالا سر چراغای روشن ِ شهر.. فقط همین موقعاس ک میتونم ذهنمو از این همه استرس بکشم بیرونو آرومش کنم.. خیلی وقتا هم میشه ک حتی دیگه نمیتونم پشت تلفن حرف بزنم..بغضم میترکه.. نمیدونم بخاطر خوشحالیه ک همچین کسی رو دارم ک همه چیزو باهاش فراموش میکنم یا بخاطر اینه ک دلم واسه خودم میسوزه ک تو شرایط بدی قرار گرفتم و هیچ کس کاری ازش برنمیاد.....

+امروز ساعت 10 صبح که بهم زنگ زدی واقعن بال دراوردم.. زمانم نمیگذشت.. تو فکرت بودم شدید.. باورم نمیشد تو باشی.. مطمئن بودم خابی.. باورمم نمیشد تو حتی وقتی واسه غلت زدن ِ تو خابتم ک بیدار میشی یاد من باشی و یدفه دلت بخاد صدامو بشنوی... این شیر پاک خورده ای ک گفته دل ب دل راه داره دمش گرم... فردا حتمــــن میام پیشت دیوونه ی من..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

از همون بچگی از بزرگترا همیشه شنیدیم ک این شبها شب مهمیه.. کوچیک بودیمو نمیفهمیدیم چرا اما ناخوداگاه برامون مهم شده بود! حالا بزرگتر شدیمو درکش کردیم.. امیدوارم بتونم کمی خودمو بکشم بالا تو این شبها . مهم ترین تصمیمی که گرفتم اینه که امسال برخلاف سالهای پیش میخام همه ی آدمهایی ک ازشون کدورت ب دل دارم رو ببخشم . همه رو.... بدون استثنا.. یجایی خودندم بعضیا حتی ارزش اینو ندارن ک ب اندازه ی یه کینه و ناراحتی جایی تو قلبمون داشته باشن.. نمیخام قلبم سنگین باشه از ناراحتی کسایی ک حالا یا ارزششو دارن یا ندارن..

میخام کمی مهربونتر از اینی ک هستم باشم !! تا الانشم همیشه قلب مهربونی داشتم اما حس میکنم بازم جا داره ک مهربون تر شد ! دختری ک یکی دوساله باهاش هم کلاسم بدون اینکه بخاد اینو ب من یاد داد ک واقعن میشه بی توقع مهربون بود . بی تظاهر ساده بود اما نه خنگ! کسی ک هرگز ندیدم در برابر بی محبتی یا بی احترامی ای ک بهش میشه کینه ب دل بگیره یا اخلاقشو تغیر بده . همیشه منو ب فکر فرو میبره ک اخه مگه میشه تو این دنیای کثیف یه آدم اییییین همه مهربون باشه و قلبش پاک باشه . بارها به رفتارش ریز شدم و دقت کردم ! و هیچوقتم ندیدم ضرر کنه ازین همه سادگی..در تمام عمرم دختری مهربون تر و پاک تر از اون اطرافم ندیدم مگر مادرم.. همیشه خجالتم میده قلب مهربونش.. خیلی راحت بگم میخام ازش الگو برداری کنم..

امشب خیلی دعا میکنم واسه کسایی ک الگوی خوبی بودن واسم.. آدم از هرکس چیزی یاد میگیره.. منم خیلی وقته ک تحت تاثیر اخلاق این نسرین بانوی مهربون قرار گرفتم ! شاید خیلی مسخره ب نظر بیاد اما مطمئنم ک از وقتی ک با این دختر صمیمی شدم رفتار و اخلاق شخصیم فوق العاده تغیر کرده بخصوص با محمد !!! دیگه خیلی وقته ک واسه مسائل کوچیک گیر بیخودی نمیدم !!! خیلی وقته ک از قهر کردن بدم اومده و خیلی ساده وقتی تقصیر از منه با یه معذرت خاهی همه چیزو حل میکنم .. و دیگه اصلن مثه قبل عذرخاهی برام تلخ و زجر آور نیست..

امشب نمیدونم چطور از خدا تشکر کنم بخاطر این نعمتی ک بهم داد و باعث شد من خیلی مهربون تر از قبلم بشم... امشب دلم میخاد تمام دنیا هم منو ببخشن..

هرکس این مطلبو خوند لطفن منو ببخشه و برام دعا کنه.. تقریبن روزای سختیو میگذرونم و ب شدت محتاج دعا هستم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

سلام مجدد و خیلی بی مهر و پر از خشم ب بلاگفا !!!!!! و یه سلام پرمهر به خودمو دوستان عزیزم.. :( بلاگفا با کمال پررویی و وقاحت وبلاگمو کامل حذف کرد و خجالت نکشید !!!!! با لطف و مهربونی دوست عزیزم یکتای مهربون تونستم بک آپ وبمو پیدا کنم و با هزار زور و زحمت دوباره از روز اول پست هایی ک تاریخ و ثبتش خیلی برام اهمیت داشت رو کپی پیست کردم و کنار هم چیدم ک هرگز فراموشم نشه و خاطرات خوبم از دست نره!!! بگذریم از اینکه 8 ماه از خاطراتم کلن دود شد و هرکاری کردم برنگشت ک نگشت ! اما بقیه ش ک از 754 تا پست حدودن 200 تا میشه برای من ارزش اینو داشت ک غروب دیروز تا صبح امروز بشینم فقط کپی پیست کنم تا منظم کنار هم باشن !! بقیه شم گذاشتم تو همون بک آپ بمونه تا شاید سر فرصت برگردونم.... دیگه نمیخام بلاگفا بمونم . ب محض اینکه امکانش پیش بیاد وبمو کلن انتقال میدم ب blog.ir با همین ادرس و نشونی... الانم ساختمش و موجوده اما چون خیلی برام غریبه بود و بقیه خاطره هام توش نبود سختمه بنویسم توش.... :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی
دیشب اخرای شب نشسته بودم بیکار جلوی تی وی که زنگ خونه خورد.... حتی لازم نشد که ب فکر فرو برم راجع ب اینکه پشت در کیه.. قلبم تند شد.. استرس تمام وجودمو پر کرد.. خیلی آنی برگشتم به سالهای قبل همین موقه ها.. بابا رفت سمت آیفون.. گفتم فکر کنم علی باشه.. بابا درو زد.. علی بود..رفتم تو اتاقو برق رو خاموش کردم.. پتو رو کشیدم رو سرم..
من هنوزم بعد از گذشت دو یا نمیدونم سه سال واقعن خورد میشم وقتی زنگ خونه رو میزنه یا از ایفون میبینمش...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۹
بانوی شرقی

امروز برای اولین بار پس از مدتها دغدغه و فکر مشغولی اولین روز بیکاریمو در خونه سپری کردم.. فکرم مشغوله.. قیافه دکتر پیشوایی یه لحظه هم جلو چشمام دور نمیشه.. این حق من نبود ک انقد خوندمو تلاش کردم حالا بخاطر کمبود وقت بخام نمره نیارم.. خدایا کمک کن..

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۳
بانوی شرقی