- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

فردای شبی ک محمد رو دیدمو کلی اینجا دردودل نوشته مو بعد حذفش کردم دایی اومد دنبالمو رفتیم دکتر.. واسه 12 شهریور نوبت عمل زد و گفت خدارو شکر عمل راحتیه.. چه ذوقی تو چشمای دایی بود.. چه خوشحالم میکنه اینکه انقد براش مهم ام..

عصری خاله زنگ زد ک شب میایم خونتون.. استرس گرفتم.. اخه تازه اینجا بودن.. مطمئن بودم ک قضیه ب منو محمد ربط داره.. اما نمیخاستم کسی جز خودمون حلش کنه.. شب همه باهم اومدن.. با اون بچه ی دردسر ساز !!!!! چشم دیدنشو اصلن نداشتم.. اما جلوی همه ازم عذرخاهی کرد و قول داد دیگه ازین مشکلات درست نکنه و کمی آتیشمو فرو نشاند :| !!!! منم دقیقن همینو میخاستم.. نمیگم ک همیشه منتظر عذرخاهی ِ آدمام.. نه خوشم نمیاد.. اما گاهی بعضیا خیلی پرروان مثه این دختر.. که من این دو هفته دوری و ناراحتی رو هیچوقت حلالش نخاهم کرد!!! فقط خودم میدونم چقدر اذیت شدم و هرچقدم خاستم با گذاشتن برنامه های مختلف واسه خودم حالمو بهتر کنم نتونستم.. این قهر یه قهر تاریخی بود :)) نذاشتم محمد جلوی بقیه اظهار پشیمونی یا چمیدونم عذر خاهی کنه.. تا خاست حرف بزنه گفتم ک من از محمد هیچ ناراحتی ای ندارم و تمام...

بین جلسه!! هروقت نگاهم ب محمد میفتاد یا چشمک میزد یا آروم بوس هوایی میفرستاد!!!! یا یه طوری نگاهم میکرد ک قلبم وایمیساد.. اون تو بحث جدی هم دیوونست!!! 3> دست و پامو گم میکردم.. دقیقن مثل قبل ترها.. و موانعی وجود داشت ک نمیذاشت بپرم بغلش و محکم فشارش بدم یا مثلن دستامو بپیچم دور گردنِ کلفتشو و مثه همیشه نتونم خفش کنم!!

ساعت تقریبن 3 نصفه شب بود ک حرفامون تموم شد.. تمام دلخوریامو گفتم از هرکی ک بود.. و خیلی عالی بود چون بسیار سبک شدم.. آخرش گفتن ک داماد عروسو ببوسه :"> ازین بوسای معمولی ِ وابسته ب شرایط .. اما دست همدیگه رو تا جایی ک راه داشت فشار دادیم.. خابی ک دیده بودم تعبیر شد..خاب زن چپ نیست...

مایل نبودم ک برم اما بخاطر پدرش ک گاهی از پدر خودم برام عزیزتر میشه قبول کردم . تو فاصله ی حاضر شدنم محمد 10 بار ب بهانه های مختلف اومد تو اتاقمو و رفت.. بعد از مدت ها لحظه های خوب اومدن دورو برم.. جدی جدی باورم نمیشد!!!!!! اون شب تا نزدیکای صبح خابمون نبرد.. انگار وقت کم بود ک یه شبه بخایم اندازه ی دو هفته حرف بزنیمو اذیت کنیم..

فرداشبشم رفتیم بلخره طلسم نهنگ عنبر رو شکستیم !!! ک بخاطر اینکه دل محمد نشکنه گفتم اره خیلی قشنگ بود :/

خیلی دوست داشتم و دارم ک این لحظه های خوبمو شریک بشم با دوستایی ک هروقت ناراحتم حسابی اذیتشون میکنم.. شرمنده م..... :*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

مدتیه ک ب این قضیه ی چشم و نظر ایمان پیدا کردم.. و هرروز مسمم تر میشم ک یه نگاه ِ بد پشت زندگی ِ ماست.. دیشب مامان و بابا رفتن خونه ی دختر دایی شب نشینی.. اخر شب بود ک بابا با عجله اومد خونه و دفترچه مامانو برداشت.. هرچی سوال کردم جواب نداد ! اخر تو پله ها گفت ک مامان از پله ها افتاده.. قلبم ریخت.. مردمو زنده شدم!! هر چی زنگ میزدم جواب نمیدادن.. ساعت نزدیکای 3 بود ک زنگ خونه رو زدن.. صورت مامان خوشگلم شکل دفتر نقاشی شده بود.. عینکش تو صورتش خورد شده بود و جایی رو سالم نذاشته بود!!!!

اخه مگه میشه؟! خدایا چرا خیلی وقته ک از زندگیمون مواظبت نمیکنی؟! اخه چطور ممکنه ادمی ک ثابت رو پله وایساده یدفه سقوط آزاد کنه ب پایین!!! یک ماه ک درگیر پای محمد بودیمو اعصاب نداشتیم.. اون از پریشب و سوسک و ماجراهاش ک خودم داشتم از ترس میمردم.. این از مامان.. این از دکترم ک کلن معلوم نیس کی بیاد و رو هوام و مهم تر از همه هم زندگی ِ این چند روزه ی خودم ک هر روزش داره با یه مشت اهنگ و فکر و خیال شب میشه....

خدایا !!!! کیه ک نمیتونه خوشحالیمونو ببینه؟! کیه ک بخاطر نظر ِ تنگش دائمن ناراحتی ب وجود میاد برامون؟ خدایا انقد خوشحالی بریز تو زندگیشو مشغولش کن ک دیگه وقت نکنه واسه کسی بد بخاد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

جمعه صبح خیلی دلم گرفته بود.. اصلن حال خوبی نداشتم.. یدفه نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم سر خاک باباجونم..کسی ک بعد از گذشت هشت سال از رفتنش هنوزم مزارش میتونه آرومم کنه.. خیلی حسهای خوب بهم منتقل میکنه..

یکی دو روزی خونه نبودم و در جوار عمه ی مهربان خوش میگذروندم.. هنوز دو ساعت نشده بود ک رسیده بودیم خونه.. دراز کشیده بودم روی تخت در حال گوش کردن آهنگ.. گوشیم زنگ خورد.. فک کردم حتمن دوستام باشن.. چون فعلن کسی دیگه رو ندارم!! اُو ! شماره ی خونه ی خاله!!!! جواب ک دادم خاله پشت خط بود.. گفت ک داریم میریم خونه ی دایی . میای؟ منم چون چند وقت پیش قبل از همه این اتفاقا ب محمد گفته بودم ک خبرم کنه گفتم حالا ک خود خاله زنگ زده میرم!!

محمد اومد دنبالم.. درو ک باز کردم داشت میخندید و نگاهم میکرد.. ب زحمت یه سلام و خشک و خالی کردم.. خندیدو جواب داد! اما ناراحت تر ازون چیزی بودم ک فکرشو میکرد! نمیتونستم وانمود کنم ک هیچی نشده.. ناراحتیم ب دلتنگیم غلبه داشت... دو متریش راه رفتم ک مبادا نگاهم بهش بیفته یا شوخی شوخی دوباره این مسئله تموم شه و بعد دوباره ب راحتی بخاد تکرار شه..

خونه دایی یکم ک نشستیم دایی چند بار ب مامان زنگ زد ک شما هم باید بیاید و بلخره راضیش کرد ک بیاد... بعد از یخورده وقت ما دخترا رفتیم تو اتاق ک راحت تر بخندیم و ادا اصول بیایم.. دختر دایی داشت ادای خاستگارشو در میاورد منم محو تماشاش تو فکر بودم ک حس کردم یه چیز سفت و سنگین تقی خورد رو شالم کنار گوشم!!! اعتنا نکردم.. یدفه مریم با چشمای چارتا شده گفت سوسک :0 منم ک کلن معروفم تو فامیل ب ترس از سوسک...

دیگه ازون ب بعدو سخت یادم میاد.. ینی درواقع چشمام ادما رو نمیدید.. پاشدم دست و پا زنون و جیغ زنون از اتاق دویدم بیرون اصن ادما رو نمیدیم ک :)))) فقط میدویدم جیغ میزدم.. فقط صدایی میشنیدم ک میگفتن بهت چسبیده آیدااااااا!!!!!!!!! قلبم ک نمیزد.. اون هیچی.... اینو ک شنیدم شالمو در اوردم پرت کردم اون طرف :)))) هی میرفتم تو اتاق هی میومدم بیرون جیغ میزدم :)))) قیافه ها رو اصلن نمیدیدم .. فقط وسط راه دیدم ب یکی چسبیدم ک لباسش شکل پسر داییمه :)) از شانس خرکی ِ محمد ک ازین خوشش نمیاد :)) اخ دیدم نامحرمه زدمش کنار دوباره جیغ زدم دویدم.. مامانم با شال اومد سراغم ک ارومم کنه.. یا خدا دیدم سوسکه ب مانتوی مامانم چسبیده :))) مامانمو انقد هول دادم ک بره از پیشم .. با جیغ گفتم مامانم ولم کن ب تو چسبیده سوسک.. مامانم جیییییییییییغ میزد بالا پایین میپرید :))))) دوباره دیدم ب یکی چسبیدم شکل اون یکی پسر داییم!!! :|

من میرفتم چپ دوماد داییم سرشو میبرد راست .. میرفتم راست چپو نگاه میکرد ک مثلن منو بدون شال و مانتو نبینه :| خلاصه وقتی ب خودم اومدم دیدم میگن جیغ نزن کشتیمش!! و دیدم ک محمد بعد از شوکی ک بهش وارد شده بود دستمال ب دست داشت دنبال سوسک میگشت !!!! و بقیه ی مهمونا این شکلی داشتن فک میکردن ک چی شده ینی :|||

وای شب افتضاحی بود!!! ینی تمام خوش گذرونی ها از حلقم یکجا درومد!!!! حالا بعدش بیا اخمای محمدو جمع کن :| ک چرا چسبیدم ب اون یکی محمد :| خو سر راهم بودن این بیشورا!!!!! ولی ب درک .. من ک در حالا حاضر تا مدتی میخام تنها باشم.. و عمیقن کسی برام اهمیت نداره!!!

از اون شب تا الان فقط مامان اینا ادامو در اوردن و خندیدن :| بقیه فامیلم زنگ زدن ببینن زنده ام یا نه :| خدا شفا بده منو ک انقد شجاعم :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

اخیش.. خسته م !! امروز ب جبران تعطیلی ِ دیروز لانگ بودیم.. خدا رو شکر ک حداقل پیش دوستام ک هستم یکم از تنش و فکر و خیال فاصله میگیرم.. حیف ک فردا پایان ِ کاراموزی ِ تابستونه و باز هم تنهایی و بیکاری ب من هجوم میاره تا وقتی ک با خودم و محمد کنار بیام و همه چی عادی بشه..

امروز یکی از عمل هایی ک بودم دقیقن دختری بود هم سن و سال خودم با مشکلی مشابه خودم منتها سمت ِ متفاوت.. خیلی اسنرس گرفتم.. از اتاق رفتم بیرون !! همینطور ک عقب عقب میرفتم رفتم رو پای دکتر شاه محمدی -_- اوووووف از بین این همه ادم دقیقن کسی ک هردومون کمی روی هم حساسیت داریم و نمیفهمم چرا هروقت منو میبینه نیشش تا ته باز میشه.. ازونجا ک هر وقت میبینمش از ترس اینکه اول سلام کنه و خجالت بکشم بهش سلام میکنم تا سرمو برگردوندم دیدم اونه خیلی ناخوداگاه بجای ببخشید گفتم سلام دکتر!http://up.vbiran.ir/uploads/6060143480345411605_1.pngهی خندیدو من چقد خجالت کشیدم :( استاد انگار ک پای اونو له کردم گفت آآآخ حواست کجاس دخترم!!!!!! خوشم اومد ک دکتر در حمایت از من گفت ک چیزی نشد ک قولنجش شکست! بعدم پاشو اورد بالا و گفت هاها خیلی سالمه..!!

بعد از بیمارستان رفتم واسه سونوی مجدد ِ برست.. ! توده ها بزرگ شدن.. هه! انگار ک خوب تغذیه میشن.. استرس به وفور بهشون میرسه و سایز بهشون میده.. تا چند روز پیش ترس زیادی نداشتم.. فکر میکردم حتمن خوش خیم باشن.. اما از وقتی ک دکتر گفت همه چی پنجاه پنجاهه و قبل از ازمایش پاتولوژی خوش خیمی و بدخیمیش مشخص نیست استرس همه جونمو پر کرد!!!! امروز دکتر گفت حتمن باید عمل بشی.. چند روزه ک فقط از خدا خاهشم اینه ک اگه قراره ناقص یا کچل ِ شیمی درمانی بشم حتمن یه جا جونمو بگیره و اذیتم نکنه!! چون من خیییییلی ضعیف تر از اینی ام ک در ظاهر نشون میدم..

تو این روزا ک خیلی میترسم و روحیه ام ضعیفه فقط بودن ِ محمد کنارمه ک بهم ارامش میده که اونم نیست.. تو تنهاییام فقط بهش فکر میکنم و بدتر میشم.. اگه بود حتمن کلی سر ب سرم میذاشتو منو میخندوند.. حتمن ب روش لوس بازیای همیشگی بهش سفارش میکردم ک بعد از من حق نداری زن ِ خوشگل بگیری ! باید حتمن چنین و چنان باشه و حتی حق نداری دوسش داشته باشی و تاکید میکردم که راستیییییی!! عشق بازی هم فقط وفقط ب هدف تولید یک یا دو بچه باشه و بس :)))  اونم محکم لپمو گاز میگرفت ک دیگه حرف اضافه نشنوه... بعدم چشمام پر از اشک میشد و محکم بغلش میکردم تا قلبم آروم بشه....

روزا پشت سر هم میگذره و هردومون از غصه هایی ک تو دلموونه خبر داریمو هیچ اتفاقی هم نمی افته.. مطمئنــــــــــم ک تو حالت از من خیلی بدتره.. اگه راه داشت محال بود بذارم انقد نباشیم پیش هم.......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی
هرچی خاستم چیزی راجبش ننویسم نشد!!! کمی سخت بود نوشتن..... ترس از بعضی چیزا دستمو میگرفت.. اما ب درک... من همینم...

همه چیز از جمعه ظهر شروع شد.. رو دست محمد خابیده بودمو داشتیم حرف میزدیم.. گوشیشو ی لحظه روشن کرد دیدم واسش پی ام اومده تو لاین !!! یه استیکر ِ بوسه و قلب و اینا.. تعجب کردم.. محمد همیشه میگفت اصلن ازین برنامه های اینترنتی نه داره و نه خوشش میاد ک داشته باشه.. قضیه چی بود پس؟!

گفتم این چی بود؟ گفت هیچی.. سماجت کردم.. گفت چیزی نیست.. اشک تو چشمام جمع شد.... گفتم داری پنهان کاری میکنی.. گفت از هیچی نترس.. کلی حرفای خوب تو گوشم زد و دستشو لا ب لای موهام بازی داد... دلم قرص شد...

اما هنوز متعجب ازینکه این برنامه ها چ دلیلی میتونه داشته باشه تو گوشیش؟! شب شد.. از بیرون اومدیم.. کارامونو کردیم ک بخابیم. برق خاموش بود.. محمدم طبق معمول تو سایت ماشینای خارجی الکی چرخ میزد.. نگاهم ب گوشیش افتاد.. مسیج داشت از لاین. خیلی بی مقدمه نوار بالای گوشیشو دادم پایین پی ام اومده بود : زهرمار....

خیلی بهم ریختم.. بیش از حد تصور!!! تو همه ی عمرم حتی یبار ب خودم اجازه ندادم ک با محمد اینطوری حرف بزنم. اینو ب خودشم گفتم.. گفتم حالا این کیه ک انقد با تو صمیمی و راحته؟؟؟؟ چرا بهت گفته زهرمار؟؟؟

+خیلی جسارت میخاد دست کم گرفتن حس ششم های یه دختر ِ عاشق!!!

درون ِ خودم حس ششم ام شک نداشت ک این "زهرمار..." میتونه فقط و فقط توسط ِ یه دختر تایپ شده باشه و لاغیر... حتی با اینکه قلب و مغز و تمام ارگانهام تو این موارد از محمد اطمینان ِ صد درصدی داشتن...!!! اما شک نداشتم ک دختر بوده.....

وای سرم.. نصفه شبی پر از فکرای ضد و نقیض سنگین و سرد شده بود... محمد در برابر سوالای پشت سرهم فقط میخاست با حرفای قشنگ دلمو قرص کنه.. نمیتونستم... نمیشه حرف ازش کشید!!!! خیلی سرسخته..

خدا این دختر چ کاری با شوهر من داره؟ اخه چرا زهرمار؟؟؟ چرا انقد صمیمی؟ کی میتونه باشه؟ چطور شده ک بخاطرش محمدی ک انقد خوشش نمیومد ازین برنامه ها حالا کلی برنامه تو گوشیش نصب شده؟؟؟ حتی اشکام یخ زده بود حس میکنم.. فقط ضربان قلبم تند شده بود.. و صورتی ک اون شب تا صبح رو به دیوار بود و زل زده ب روبرو.. فقط منتظر صبح و دور شدن از محمدی ک وقتی نیست همیشه اعصابم خورده!!!

صبح شد.. شنبه..! بیاد میرفتم بیمارستان! خاب محمد عمیق شده بود. چند بار دستم رفت ک گوشیشو چک کنم و پشیمون شدم.. اما دیگه نتونستم مقاومت کنم.. رفتم تو برنامه هاش. قلبم انقد میزد ک صداشو میشنیدم :( چتای لاینشو خوندم دنیا رو سرم خراب شد... کلی عکس کلی اسم دختر کلی چت!!!! خدایا چ اتفاقی داره میوفته.. اصلن امکان نداشت

خوب ک دقت کردم دیدم کار یه ادم بیشعوره گوسفنده!! ک البته گوسفند فقط و فقط واسه یه دیقه شه.. نوه ی خاله ی موزمار و زرنگم.. کسی ک تو مسافرت پارسال جیگر شوهرشو خون کرد بخاطر اینکه چرا تو گوشیت واتساپ و اینا داری؟ تمام شماره های گوشی شوهرشو برداشت و زنگ زد ببینه دختر جواب میده یا پسر!!!!

حالا این انصاف نبود ک بخاطر وقت گذرونی خودش با دوستاش و حفظ زندگیش و در امان بودن ازینکه شوهرش از کارش بو ببره تمام کاراشو با گوشی محمد انجام میداد!!!!! مگه من ادم نیستم؟؟؟ من زندگیمو دوست ندارم؟؟؟ اون روز صبح قلبم بد شکست.. بد شکســــــــــــت!!! هم از کار اون جوجه ی دبیرستانی ِ زرنگ با اون دوستای گوسفند تر از خودش هم از محمدی ک حاضر شد بخاطر اون موزمار من غصه بخورم..

فکر اینکه حتی یه درصد ممکنه شیطون بره تو سر محمد و بهش بگه با اون دخترای تنفر بر انگیز شوخی کنه و جوابشونو بده دیوونم میکرد....

بعد از 22 سال سنگین ترین بغضو تحمل کردم تو گلوم.. حتی صداش نزدم.. فقط تکونش میدادم تا بیدار بشه.. از تمام لحظه های شنبه متنفرم.. یه کلمه هم با محمد حرف نزدم تو راه اما دلم میخاست هر چ دیر تر ب مقصد برسم.. میدونستم ک چند روزی قراره نباشم پیشش.....

اول حواسش نبود ک باید کدوم بیمارستان برم.. خودم فهمیدم داره اشتباهی میره بیمارستانی ک اخر هفته ها باید برم.... اما چیزی نگفتم.....دلم میخاست هر چ دیر تر ب مقصد برسم.. میدونستم ک چند روزی قراره نباشم پیشش.....

تو راه دریغ از یه کلمه ک در جواب سوالاش ک چم شده حرف بزنم... فقط وقتی رسیدیم و خاستم پیاده بشم گفتم صبح همه ی چتای لاینتو خوندم..(ی طوری ک انگار فک کردم تو با اون دخترا چت کردی) بعدم گفتم خیلی نامردی و با تمام زورم در ماشینو بهم زدمو رفتم.. نذاشتم هیچ توضیح اضاف ای بده!!! اگه میموندم حتمن یجوری میخاست کارشو توجیه کنه حتمن....

تا ظهر تو بیمارستان عصبی و کلافه بودم.. وقتی اومدم خونه شماره ی دخترخاله مو گرفتم ک بهش بگم جمع کنه دختر ِ بی فکر ِ خودخاهشو... جواب نداد..بعد از یه روز زنگ زدن بلخره جواب دادو باهاش قرار گذاشتم تو این چند روزه.... تا این قضیه رو ب مادر ِ این دختر نگم نه با محمد حرف میزنم نه جواب زنگ ها و اس ام اس هاشو میدم.....

روزای فوق العاده بدیه... کاش دستم میشکست و اون شب اون زهر مارو نمیدیدم......

چقد گریه کردم سر نوشتن ِ این غم نامهhttp://up.vbiran.ir/uploads/41904141098169839653_20.png

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز دوباره رفتم بخش جراحی مردان.. هم عیادت کنم هم اینکه یادگاریمو برسونم ب دست مهمون ِ ناخونده.. خداروشکر ک حال خودش خوب ِ خوب شده بود.. همچنان نگران برادرش...! این دو روز رو خیلی دوست داشتم.. علی رغم تمام احساسات ِ بدی ک دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی
-آیدا؟

-جونم؟

-بیمارستان نکوئی میشناسی؟

-اره چطور؟

-بابک و خانوادش تو جاده چپ کردن اوردنشون اونجا..

این دو روز ب شدت برام جالب بود.. مثه فیلمای کلید اسرار.. فک کن... دوستت از ی شهر دیگه پیام بده ک همسر آینده شو اوردن دقیقن همون شهر و بیمارستانی ک تو اول هفته ها کاراموزی هستی...!!! طفلک چقدر نگران بود.. فقط میخاست خبری ازشون بگیره ک وضعیتشون چطوره.. دیشب مشخصاتشونو گرفتم.. امروز رفتم بخش جراحی مردان.. اسمشونو رو بورد دیدم.. اتاقشون.. اول رفتم سراغ برادرش ک خیلی نگرانش بودن و حالش از همه بدتر بود.. خداروشکر اون قدرام نگران کننده نبود.. یکم باهاش حرف زدمو رفتم ب سراغ سوژه ی اصلی ^_^ عکسی ک ازش دیدم هنوز یادم بود. فهمیدم کدوم یکی از پسراست. رفتم بالا سرش باهاش حرف زدم.. خیلی صمیمی ، طفلک تعجب کرده بود.. فک کرد میخام ببرمش اتاق عمل :)) بعد ازینکه حرفام تموم شد گفتم من دوست فلانی ام... انگار برق گرفتش ! سریع پاهاشو جمع کردو پا شد نشست :)) خجالت کشید و چشماشو بست.. گفتم ک هر کاری داشت رو من حساب کنه.. چقدر احساس خوبی داشتم ازینکه تونستم یکی از بهترین دوستامو خوشحال کنمو از نگرانی درش بیارم.. امروز حتمن یه یادگاری براش میگیرمو میدم ک نامزدش ببره براش :×

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز هم یه شروع عالی داشتم واسه خودم... ساعت 6:20 گوشیم بیدارم کرد.. خیلی خابالوانه زدم روش ک تا ده دیقه خفه شه :/ دوباره خابیدم ک ایندفه یه صدای آشناتر ب گوشم خورد.. "نمیتووونم از عشق تووو بگذرم.. جدایی خود مرگه ترکم نکووووون.... و این حرفا"http://up.vbiran.ir/uploads/21764141098169737466_19.pngطبق معمول مثه بختک افتادم رو گوشی :)) محمد بود.. با صدای خفنم جواب دادم .. و چقد لذت بخشه آدم همچین موقعی عشقش بهش بگه صبح بخیررررررررر خاپالووووووکی میری؟ بیام دنبالت؟! خب مسلمه جوابم مثه همیشه مثبت بود :)) البته با کمی تارف و این حرفا...

فکر کردم تا صبح نخابیده ک این موقع بیداره!!! ازش پرسیدم گفت نه.. گفتم زود خابیدی؟ گفت نه :| پس چی؟! اخه وقتی اینجاس صبح با زور با کلی اذیت چشماشو باز میکنه و نیمی از وقتمو میگیره :/ .. وقتی گفتش صبح ک چشماشو باز کرده ساعت 6 بوده و ب خاطرم نخابیده تا ب موقعش بهم زنگ بزنه تا باهم بریم چقدر خوشحال شدم.. این خوشحالیا خیلی ب دلم میشینه.. اگه اون نمیومد قطعن بابا منو میبرد تا بیمارستان اما همین که اون خابالو ی بی رقیب با وجود خستگی ِ این روزاش دیگه خابش نبرده تا بهم زنگ بزنه و هماهنگ کنه انگار دنیا دنیا برام ارزش داره... هرچند ک شاید واسه خیلیا مسخره بیاد!!! اما منی ک میدونم محمد تحت هیچ شرایطی از خابش کم نمیذاره میتونم حس کنم ک پشت این کاراش چه علاقه ی قشنگیه ^_^

تو این هفته امشب ششمین باری هست ک قرار میذاریم شب بریم بیرون اما دوتایی تا این موقه ها میخابیمو با خوشحالی قرارمونو میندازیم ب فرداشب و فرداشبم ب همین صورت.. :D

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

دو روزه ک یکم ذهنم درگیر یه اتفاقیه!! از بعضی چیزا گاهی پشیمون میشم.. از اینکه بیام اینجا همه چیزو بنویسم و بعد عده ای بیان با دیدگاه خودشون بدون ِ اینکه حتی یک ساعت منو فهمیده باشن راجبم اظهار فضل اشتباه میکنن... خوب نیست ک بعد از خوندن ِ دل نوشته ها ومشکلات ِ کسی راجبش حکم نهایی داده بشه!!!! بعلاوه.. هرچی فکر میکنم یادم نمیاد ک نوشته های من طوری بوده باشه ک وانمود کنه ک من آدم مشکل داری هستم.. ک یه شخص محترمی با ادبیات زننده بیاد ب من بگه کاز مشکلاتی ک با اطرافیانت داری شفافه ک چ آدمی هستی...!!چه آدمی هستم واقعن؟؟؟ چه مشکل ِ حادی با اطرافیانم داشتم ک خودم نفهمیدم؟ اولن ک من به وقتش انقدر ادم ِ منطقی ای هستم ک بی جهت هیچوقت با کسی مشکل پیدا نمیکنم.. و رفتارم دقیقن بازتاب ِ رفتار ِ شخص مقابلمه... دومن ک مشکلات هرکس مربوط به خودش میشه و حالا ک توسط دیگری ها داره خونده میشه دلیل نمیشه سو استفاده واسه دل شکستن بشه.... من بازم شکست خوردم!!!! بازهم در بها دادن ب طرف مقابلم بدون شناخت کافی از ظرفیتش اشتباه کردم... و انگار این قصه ی قول دادن ب خودم راجب این مسئله و شکست خوردنهای دوباره همینطور میخاد تکرار بشه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

خب.. بنابر زیغ وقتی ک این روزا مواجهم باهاش مجبورم دیر ب دیر بیام پرحرفی کنم و هی پستای طولانی ِ حوصله سر برنده بذارم :D سه شنبه روز ِ فوق العاده پر استرسی رو شروع کردم از اول صبح ک دیدم باز هم موسوی بیهوشی ِ عمل منه :( هرچی اول هفته ها تو نکویی خوش شانسم و اصن عمل سخت ندارم اخر هفته ها تو بهشتی عوضش معروفم به خانم ِ بدشانس :| ولی سه شنبه نمیدونم موسوی از کدوم دنده پا شده بود ک انقد حالش خوب بود!!!! هی راه بی راه ب من میگفت دخترم :0 وایساده بودم پیشش ک بهم لارنگوسکوپ داد و گفت اینتوبه ش با شما ! گفتم من؟؟؟!!!! گفت اره پس کی؟!چندبار خودم برات توضیح دادم.. خلاصه سه شنبه اولین لوله ی دانشجویی رو در نای ِ مریض فرو کردم و موسوی هم باریکلا گویان کلی ازم تعریف کرد :)) عمل 3-4 ساعتی ب طول انجامید و ب دلیل کمبود صندلی من کلن رو پا وایساده بودم.. لحظه شماری میکردم ک برم خونه بخابم اما وقتی محمد زنگ زد و گفت بیام دنبالت نتونستم نه بگم.. تو ماشین گفت بیا خونه مون باز نتونستم نه بگم!!! رفتیم خونه ، مریم گفت امروز غروب بریم پیاده روی و یکم بگردیم بازم نشد مقاومت کنمhttp://up.vbiran.ir/uploads/1009014109816984616_21.pngبعد از کلی پیاده رویی 4 تایی شب ک برگشتیم حتی بالا نرفتم ک خدافظی کنم و گفتم سریع منو برسونید خونه .. رفتم خونه هیچکس نبود برگشتم خونه خاله دیدم مامان اونجاس!! وایhttp://up.vbiran.ir/uploads/36016143480345435406_2.pngبا اینکه ب حال مرگ شب برگشتم اما خیلی دوست داشتم دیروزو.. شب با چشم باز خاب بودم و نشسته بودم کنار همه و الکی میخندیدم :| ولی بازم اخر شب مقاومت کردم ک محمد شب بیاد پیشم هرچند ک تو ماشین خابم برد و وقتی رسیدیم با چشم ِ باز اومدم افتادم تو جام و نفهمیدم چی شد :D 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی