- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز با دلی شاد و با خیال ِ اینکه فقط باید تو استیشن باشمو میتونم کمی استراحت کنم راهی بیمارستان شدم.. تا رفتم دوستم گفت من یکم میخام کنفرانسمو نگاه کنم لطفن تو ک واشینگ نداری امروز اتاق منو واشینگ کن.. - چشم :| .. واشینگ کردمو.. بعد سمیرا زنگ زد گفت من امروز نمیتونم بیام ب استاد بگید.. استادم لطف کردن واشینگ ِ سمیرا خانم رو انداختن گردن ِ من :| و گفتن تو بجاش وایسا اتاق مغز و اعصاب :| امروز روتیت نمیخایم ! :| حالا همه اینا فدای سرم !! اینکه یه دفه دکتر موسوی رو پیج کردن... بدترین شوک ِ امروز بود ! خدای من این که الان باید بهشتی باشه !!!!!! فقط تو دلم میگفتم تو روووحت سمیرا تو روووووووووحت :((( بترکی... فقط خداخدا میکردم ک امروز اتاق دو عمل نباشه ک همینطور ک میرفتم صبحانه بخورم دکتر احمدوند رو دیدم ک زودتر از همه ی دکترا اومده و نشسته :| همه این اتفاقا باهم کافی بود تا بشینم همون وسط بزنم تو سر خودم :))

خیلی زود یه مریض ستون فقرات اومد.. مقدمات بیهوشی آروم و بی دردسر انجام شد.. شانسی ک اوردم وقتی خاستم اینتوبش کنم تلفن موسوی زنگ زد و رفت بیرون !! عمل شروع شده بود منم وایساده بودم تو فکر اتفاقات ِ امروز و سمیرا و روحش و... ک یدفه موسوی دستشو اورد جلوی چشمم بشکن زد :| گفت کجاییییی یه رگ طوسی براش بگیر ببینم.. خراب نکنیا.. زود باش... و هی ازین استرسهای حال بهم زن :( نمیدونم چرا تو این مواقع مریضایی ک ب من می افتن باید حتمن یه ایرادی داشته باشن !!! پوستش انگار از جنس کیتین بود 0_0 مگه سوزن توش میرفت!!!! چندبار فکر کردم تو رگ نرفتمو میخاستم سوزنو در بیارم.. ک شانس اوردم خونو دیدم...

آخر عمل مریض ب خاطر کهولت سنش :| بیدار نمیشد.. دوباره موسوی وارد شد :( من طبق حرفای استاد مریضو از دستگاه گرفته بودمو خودم نفس بهش میدادم تا برگرده.. اومد داد زد چرا از دستگاه گرفتیش دوباره بزن ب دستگاه ریتش هم رو 8 بذار... وای دیگه طاقت نداشتم اصن نفهمیدم چی گفت.. اسمم یادم نمیومد ریت دیگه چی بود :((( گفت بذار دیگهههه.. نمیدونستم چی باید بگم.. ملتمسانه ب استادمون نگاه کردم.. بخدا اشکم داشت در میومد.. مثه بچه دبستانیها.. استادمون اومد آروم گفت فرکوئنسی..... موسوی گفت بلد نبودی؟؟؟؟؟؟؟؟ واااااااایییییی واااااااااایییییی.. دستام یخ زده بود.. فقط میگفتم تو رووووووووووحت سمیرا...

تا مریض بیدار شد و بردمش ریکاوری بلافاصله رفتم تو پاویون و فقط سرمو فشاااااار دادم فقط فشار دادم تا  وقتی دوباره عمل شروع شه...

روز فوق العاده نفرت انگیزی بود...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
بانوی شرقی

تولد امسال محمد با بقیه سالها فرق داشت .. کلی احساس خوب و کلی احساس ِ بد باهم تو دلم بود.. خب احساسی موقع دیدن برق توی چشماش وقتی که کیک رو نشونش دادم داشتم یا وقتی که لباسایی که براش خریده بودمو میپوشید و خیلی بهش میومد داشتم تکرار نشدنی بودن... وقتی دوتایی شمعارو فوت کردیمو آرزو کردیم.. وقتی تنهایی کیکشو نبرید و اول دستامو تو دستاش گرفت و مثل ِ همه ی رفتارای متفاوت دیگش حتی دست گرفتنشم با تمام دنیا فرق داشت و اول دستمو آروم فشار داد و بعد باهم کیک رو بریدیم..... پر شدم از ذوق !! اما احساس ِ اینکه دیگه از این ب بعد محمد کاملن رسمی میشه تو کارش و دیگه از اون وقت و بی وقت ب خاطر من پیچوندناش و همش دنبالم اومدن ها و بیرون رفتن ها و پیش هم بودن ها و این چیزا خبری نیست ! دیگه صبح زود میره و خیلی زود بیاد غروب یا شب..... روزها نیست و شب ها خسته...خیلی ببینمش شاید هفته ای دوبار شاید هم نه! نمیدونم شاید عادت کنم زمان که بگذره....

واسه همینم خیلی دلم گرفته بود اون شب.. وقتی که همه رفتن به محمد گفتم بریم بیرون لطفن :( اونم قبول کرد و رفتیم بیرون.. خیلی الکی.. فقط دور زدیم تو خیابونا.. پای کوه.. نیمکت و پارک.. هوای خیلی عالی ِ پاییز... یاداوری ِ کلی خاطره !! اما مثه همیشه دل دماغ نداشتم..

+من همیشه خدا رو بخاطر این همه مهربونیای تموم نشدنی و این همه حوصله ای ک داری شکر میکنم !! این همه اذیتایی ک من تورو میکنم بخدا بابای خودم ک اسطوره ی صبر و حوصله هست اگه بود الان نابودم کرده بود :/

نصفه شب محمد خابش برده بود و من از فکر خابم نمیبرد.. هرچی فکر کردم راه معقولانه ای ب ذهنم نرسید ک بیدارش کنم !! یه دفه محکم تکونش دادم گفتم پاشو منو ببر خونه خابم نمیبره.. پاشوووووو.. حوصلم سر رفته .. :| محمد پنج دیقه ای خیره شده بود ب من و غرق در افکار خودش :)) ولی بعد از اینکه نتیجه گرفت من "نوسان و دیوونگیم ذاتیه" خیلی صبورانه 1 ساعتی باهام حرف زد و سرگرمم کرد تا خابم گرفت... حالا اون نمیذاشت بخابم.. :)) وای خدا !! ممنونم ک واقعن درو تخته رو باهم جور میکنی :/

اینم لینک عکس کیک ک چون با گوشی ام نتونستم درست اپلودش کنم😞

http://uupload.ir/files/hed9_img_20151017_140702.jpg

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
بانوی شرقی

پریشب محمد با یک ساعت و پنج دیقه تاخیر اومد دنبالم !! بسیااااار رو بدقولی حساسم :| و با اینکه تو خونه بودم اما بازم ناراحت شدم.. طبق معمول همیشه ک ناراحتم لام تا کام حرف نمیزدم.. رفتیم خونشون هی باهام حرف میزد ک منو قانع کنه منم خیره ب دوردست ها تو خودم بودم ک یک دفه دیدم یه موجود پردار ِ قهوه ای رنگ داره ازون دور پرواز کنان میاد سمتم !!!!!!! 0_0 اصن یااااادم رفت ک مثلن ناراحتم مثه چسب ملتمسانه چسبیدم به محمد :)) محمدم ب خیال خودش من پشیمون شدم از قهرو اینجوری دارم ابراز پشیمونی میکنم.. مات و مبهوت.. :دی . انقد بد می پرید من فکر کردم سوسکه لامصب.. نگو پروانه بودو همه فیلم منو خراب کرد :/

دیشب از لباسای تنگ و گرفته ی خودم خسته شده بودم و همینجوری از تو کمد محمد یه لباس آزاد پیدا کردم پوشیدم ک راحت باشم.. دیگه انقد راحت بود ک وقتی خاستم بیام خونه فراموش کردم لباسی ک تنمه واسه خودم نیست.. تو خونه مانتو مو ک در اوردم بازم نفهمیدم.. از اتاقم ک بیرون رفتم مامانم گفت این چیه تنت؟!؟! :/ تازه فهمیدم ماجرا چیه :)) خیییییلی لباس خوبی بود ! تو فکرم ک دیگه پسش ندم.. خیلی حس خوبی بهم القا میکنه.. درش نیاوردم.. صبح ک پا شدم از خاب اونو تن ِ خودم دیدم خیلی سرحال شدم...

امروز بیمارستان اصلن روز خوبی نبود ! ب قول ارسطو روز نا آرومی داشتم ! یه مریض خیلی بد فرم افتاد بهم و منم ک هنوز اول ِ راه !!!!! با هر زوری بود تراشه شو پیدا کردم .. اما وقتی تیغه رو تو حلقش جابجا میکردم از شدت استرس و فشاری ک وارد میکردم دستم میلرزید و فقط چیک چیک عرق سرد از توی کمرم میریخت !!!!! هر لحظه منتظر بودم دندوناش بشکنه بریزه تو حلقش :| معتادم بود و دندوناش ب هیچی وصل نبود :| لوله رو ک وارد کردم حس خودم آلارم داد ک بجای نای رفته تو مری :( ب دکتر گفتم حتمن چک کنه چک کرد همینو گفت :( اصن دااااااااااغون شدم.. بعد از این همه مدت این فرصت خوب رو زیر دست دکتر مردانی از دست دادم :( فعلن حس مایوسانه ای دارم....

و خلاصه اینکه دیروز عصر رفتم کلی وسیال مختلف خریدم واسه فردا.. از پودر خامه و قیف و قالب کیک تا کاغذ کادو و اینجور خرت و پرتا !! خیلی استرس دارم.. اولین باره ک میخام همچین پروژه عظیمی رو مدیریت کنم :)))) آخه منو چ ب اشپزی.. پارسال واسه دایی یه کیک پختم چنگی به دل خودم نزد... اینبار از چندین نفر مشاوره کیک پزی و خامه سازی گرفتم :| امیدورام خوب از آب دربیاد....

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
بانوی شرقی

کم کم داریم به 25 ام و تولد محمد نزدیک میشیم... دیشب رفتیم با مامان خرید کردیم براش.. خییییلی ذوق زده بودم.. دوست داشتم تمام لباسهای قشنگ رو براش بخرم! هرچی میدیدم محمد رو توش تصور میکردم و کلی ذوق.. و عطر عالی ای که مثه همیشه انتخابشو سپردم به خود ِ حامد ک یه چیز خیلی خوب بهم بده.. امروز تو بیمارستان با یکی از دوستای خوش ذوقم ک دائمن سرش توی آشپزی و پخت کیک و شیرینی هست کلی تبادل اطلاعات کردم.. دوست دارم که کیکو خودم درست کنم. خیلی هم استرسشو دارم . امیدورام خوب از کار دربیاد.. و خدا کنه این ویروس ِ لعنتی ِ پاییزیم تا اون موقع خوب بشه :(

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
بانوی شرقی

این ترم اوضاع خیلی قمر در عقربه ! من رسمن سر کلاسای بیهوشی و فیزیو پات تعطیلم ! واقعن نمیفهمم.. درخاست ِ تعویض ِ استادمون ک ب بن بست خورد و کلی دکتر اخوان رو شاکی کرد.. خدا بیامرز باباشم نامفهوم بود شعرایی ک میگفت!!! :(

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
بانوی شرقی

هفته ی پیش با یکی از دوستام ک واسه امروز ِ بیمارستان ِ خودش مشکل داشت قرار گذاشتیم بیمارستانامونو عوض کنیم و من بجاش برم بهشتی !! آرزوم خیلی زود تر ازون ک فکرشو کنم براورده شده بود ! دلم خیلی تنگ شده بود واسه بچه های اونجا مخصوصن دکتر شاهمحمد ی ِ محبوبم 3> صبح تا وارد اتاق عمل شدم اول چک کردم ببینم اورتوپد کیه :)) آخ جوووووون ! میاد امروز .. همیشه بهترین عمل ها برای من عمل های اورتوپدی بود.. تو استیشن نشسته بودم مشغول بازی با گوشی و حواسم نبود ک اومد و گفت اوووووووو ببین کی اینجاااااااس!!! منم طبق معمول هیجان زده سلام کردم و گفتم کاراموزی ِ بهشتی مون تموم شد همون تابستون الانم جای کسی اومدم.. گفت نباید از این دکتر کچل خداحافظی میکردی؟؟ :/ -دکتر کچل چیه؟ اینقد مو داری !!! :| -میگن ریخته همش !!! امروز خیلی شلوغه آماده ای؟ میخام اشعه ب خوردت بدم -_- ! - و طبق معمول خنده های ها ها ها ییش.... - منم ک تازه با جناب خان آشنا شدم!! بلافاصله گفتم هه هه هه و..... :)))))

خیییییییلی امروز خوب بود.. خیلی مریض بودم اما مشتاقانه تا ظهر روی پا وایسادمو کلی آدم ِ دست و پا شکسته بیهوش کردم :))

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۴
بانوی شرقی

خیلی جالبه برام .. تو یه کارایی میکنی ک من ِ ریزبین اگر جای تو بودم هیچوقت ب ذهنم نمیرسید ! چند باره دارم دقت میکنم حالا ک فهمیدی زیاد از عمه کوچیکت خوشم نمیاد ، وقتی ک میاد و چند روز خونه تون میمونه.. یا شبهایی ک میبریدش بیرون و تفریح و خوش گذرونی اصلن از من نمیخای ک همراهیتون کنم ! اما عوضش وقتی ک زحمتو کم کرد و برگشت حتی شده نیم ساعت .. اصلن پنج دیقه.. منو میبری دونه ب دونه ی جاهایی ک باهاشون رفتی و من کنارت نبودم.. همون چیزایی ک همراه اونا دلت خاسته بخوری و میل نداشتی رو سفارش میدی این بار کنار ِ من.. خوشحالم از دیدن ِ تفکرات ِ مردونه ات ! از اینکه فقط من نیستم که دارم تلاش میکنم اون طور ک تو میخای تغییر کنم...

شب کنار ِ تو.. تو هوای ملسی ک بجز اوایل پاییز و اواخر زمستون به ندرت میشه تو روزای دیگه ی چهار تا فصل ِ سال پیداش کرد.. نسیم ِ خنکی ک یه لرز کوچیک به شونه هامون میندازه و بهم نزدیکمون میکنه.. و برای منی که عاشق گوش کردن ِ موزیکم.. گوش کردن ِ آهنگای مورد ِ علاقم کنار ِ تو وسط ِ سبزه ها و زیر درخت و نور مهتاب و سکوت ِ خیابون و یه چای داغ ِ زعفرونی میتونه آخر ِ خوشبختی باشه !! و خوشحالم ک خوشبختی رو توی داشتن ِ همین لحظه های کوتاه و شیرین میدونم ! حتی تووی چیدن ِ شاخه گلی ک با دستای تو از باغچه ی وسط ِ میدون کنده میشه و با کلی علاقه و دقت کنار ِ صورتم لابه لای موهام گذاشته میشه.....

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
بانوی شرقی
همیشه بچه های ترم های بالاتر میگفتن اخوان کلاساشو یکی در میون برگزار میکنه . باور نکردم تا اینکه امروز برای دومین بار رفتم بیمارستان و گفتن کلاس برگزار نمیشه !! کلاس های بعد از ظهر توو طبقه ی هفتم بیمارستان با اون اوضاع آسانسور و اون همه ملاقاتی ک حتی یه طبقه رو هم زحمت نمیکشن از پله ها برن واسم کابوسه ! آسانسورای مملو از آدم ک نمیتونی نفس بکشی ! از طرفی هم نمیتونی هفت طبقه رو پیاده بری..

امروز منتظر آسانسور ک بودم دکتر شفیعی ِ متکبر و مرموز کنارم بود.. سالها پیش زمانی ک همه ی دکترا میگفتن درمانی وجود نداره انگشتای مادر جونمو از قطع شدن نجات داد و منم با اینکه انواع داستان های غیراخلاقی رو پشت سرش شنیدم همیشه خیلی سعی کردم بهش احترام بذارم ! در ک باز شد گفتم دکتر بفرمایید !! با همون سندروم همیشگی ِ نگاه ِ دوخته ب زمینش گفت خاهش میکنم.. وارد ک شدیم هر طبقه ک در باز شد پیاده نشد تا طبقه هفت.. طبقه هفت ک رسیدیم پیچید همون سمتی ک ما کلاس داشتیم ! تو مسیر آسانسور تا کلاس داشتم فکر میکردم نکنه این فک کنه الان من کارش دارم دنبالش میرم ! ینی تا کجا مسیرمون مشترکه؟؟؟ ب کلاس ک رسیدم دیدم فرت رفت تو کلاس و پشت میز نشست :| یعنی چی ؟! ینی کلاسو اشتباه اومدم؟؟؟ پرس و جو ک کردم دیدم بله کنسله ! وای.... کی دوباره حال داره منتظر اسانسور وایسته :(

جلوی اسانسور یه پسری عصبانی گفت تو بیهوشی ای؟؟؟ ! منم از این همه پرروای جا خوردم ! گفتم بله اما کنسلی کلاس تقصیر من نیستا :| گفت مسعودی منو انداخته این همه راه از شهرستان اومدم بخاطر ی کلاس و میگن کنسله ! - خب ب من چ - :| انقد حرف زد یه طبقه اشتباهی پیاده شدم !!! وای دیگه عصبانیت ام شدت گرفته بود و گیج داشتم دنبال راه پله میگشتم ک از جلو یه پسری رد شدم یدفه گفت اووف چقد زشت زیاد شده !!!! :| :| :| منو میگفت :| همون وسط راهرو نمیدونستم ب زشتی خودم بخندم یا برگزدم محکم بزنم زیر گوشش یا اینکه واسه شانس قشنگم گریه کنم..
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
بانوی شرقی

دیروز خیلی روز لعنتی ای بود!!با دل درد از خاب بیدار شدم.. اما اعتنایی نکردم.. حاضر شدم واسه رفتن.. از شانس قهوه ایم تربیت بدنی داشتیم :| یکم که راه رفتم حالم افتضاح بد شد !!!! دیگه رو پاهام نمیتونستم وایستم! اینجور موقه ها فقط میخام گریه کنم یا بهتر اینکه بمیرم :( صدای بچه ها رو اعصابم بود! منی ک انقد شلوغمو اذیت میکنم دیروز ناگهان زدم زیر گریه... با اینکه اصلن دلم نمیخاست شادیشون رو خراب کنم.. من حالم بد بود و ب اونا هیچ ربطی نداشت.. دیگه نمیتونستم یک ثانیه سر کلاس فیزیوپات دوام بیارم.. زنگ زدم ب بابام ک هرچه زودتر بیاد دنبالم ک همون موقه پشت خطی داشتم.. محمد!!! - سر یه قضیه ای محمد گیر داده بود ک رفته شمال ! منم ریلکس چون میدونستم نرفته هرچی میگفت فقط میگفتم سوغاتی یادت نره:| - شماره شو ک دیدم زنگ زدم ببینم چیکار داشته.. صدام خیلی بی حال بود.. خودش فهمید چی شده!!! گفت تا یه ربع دیگه میام دنبالت... - تو که شمال بودی :| - اخ راستی م ک نیستم زنگ میزنم مریم بیاد دنبالت ب بابات بگو این همه راه نیاد!!!

منم ک دیگه رو هوا فکرشو میخونم! اما گفتم باشه بگو زود بیاد :| یخورده وقت ک گذشت زنگ زد گفت مریم نزدیکه بیا بیرون.. :| رفتم جلو دانشگاه.. طبق تصوری ک داشتم محمد خودش اومده بود و طبق روال معمولش یه ترمز نافرم زد جلوی پام :| روی صندلی رو شبیه بقالی کرده بود ! پسته و بادوم و کشمش و.. !! مثل مردی ک اومده دنبال همسر ِ زائوش :) - البته من در این مواقع دسته کمی از یه زائوی رو ب موت ندارم ! - الان من باید با این حالم مثلن سوپرایزم میشدم :| میگفتم ااااا تو ک شمال بودی !!! و دور سرم پر از قلب میشد :| ولی واقعن توانشو نداشتم :/ گف غافلگیر شدی نه؟ از شمال اومدم بخاطر تو یکی یدونم !!!! :| - هوم - !

غافلگیر نشدم اما واقعن حال روحیم خیلی بهبود پیدا کرد!! این جور وقتا ک تو هرجور باشه خودتو میرسونی تا خوشحالی من فراهم بشه ، انقد دلم قرص میشه ک نگو... واسه همینم دیگه مثه سابق تا یه بار ب حرفم گوش نمیدی یا وقتی میگی کار دارم نمیتونم ، این ذهنیت نمیاد سراغم ک حتمن علاقت ب من کم شده.. همیشه این تلاشایی ک واسه من میکنی میاد جلو چشمم و میگم حتمن واقعن امکانش برات نبوده ک ب درخاستم جواب رد دادی.....

+هیچکس نمیتونست اندازه ی تو من رو انقد علاقمند کنه ک این همه تلاش کنم واسه تغیر ِ خودم !

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۳:۵۹
بانوی شرقی

دیشب دیروقت بود ک از جشن عروسی خاهر حانیه برگشتیم.. اعصابم خورد بود!! الکی برنامه های خودمو کنسل کردمو رفتم!! هیچی ب هیچی..تا دیروقت با مامان حرف میزدیم.. صبح خابم برده بود که ساعت نزدیک 9 با صدای بسیار بلند زنگ گوشیم از خاب پریدم قلبم تو دهنم بود و نمیدونستم کجام! شماره برام اشنا نبود.. دست دست کردم ک بردارم یانه.. اخرم برداشتم! یه پسری خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.. منم بهت زده جواب میدادم.. هرچی میگفتم شما اعتنا نمیکرد.. تا اینکه پرسید آیدا خودتی؟؟؟ !!!!! (یا اکثر امامزاده ها:0 این دیگه کیه کله سحر!!!!!!!! ) با عصبانیت گفتم شما؟؟؟؟؟؟؟؟ ×_× .. گفت محسنم!!!! شناختی؟؟؟ حالا من ب هر محسنی ک از بچگی سراغ داشتم فکرم رسید جز کسی ک باید میرسید! بعد از کلی مکث گفتم نه.. یدفه گفت فروشگاه ِ فلان.. یادت نیست نه؟ دیگه کلن لباس نمیخری یا اینکه فقط این ورا نمیای؟ قفل کردم :/ اشتباه کرده بودم.. همون اول باید میگفتم اشتباه گرفتی!! گفت ازدواج ک نکردی؟؟ - من همیشه از این نره غول چشم آبی میترسیدم - نفهمیدم چرا وچطور قطع کردم! قلبم هنوز تو دهنم بود ! از روزی ک فهمیدم چجور آدمیه از شعاع ده کیلو متری ِ اون فروشگاه رد نشدیم.. اما این کنه هنوز شماره ی منو تو گوشیش داشت..! از پسرایی ک تا به دختری میرسن نغمه ی دوستت دارم و عاشقتم سر میدن بیزارم! محسن از این دست پسرا بود ک نه درست منو میشناخت و نه من هرگز اونو شناختم اما همیشه حالم از این کارای عجیبش بهم میخورد.. وقتی قطع کردم شروع کرد ب پی ام دادن تو واتسعپ!!!!! :| تو ک گفته بودی این خط واسه خودت نیست! میخام ببینمت!! عکستو بده مامان میخاد ببیندت:0  -من ِ لعنتی باز گند زدم!!- هیچی ب ذهنم نمیرسید.. انگار ک مثلن اون میتونست از تو گوشی بپره بیرون و بلایی سرم بیاره!!! گفتم ازدواج کردم و شوهرم اصلن اعصاب نداره نبینم شماره تو دیگه و سریع بلاکش کردمو گوشیمو انداختم زیر تخت -_- .. دلم میخاد دو سه روزی شماره شو نبینم تا خیالم راحت بشه!

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۷
بانوی شرقی