تولد امسال
تولد امسال محمد با بقیه سالها فرق داشت .. کلی احساس خوب و کلی احساس ِ بد باهم تو دلم بود.. خب احساسی موقع دیدن برق توی چشماش وقتی که کیک رو نشونش دادم داشتم یا وقتی که لباسایی که براش خریده بودمو میپوشید و خیلی بهش میومد داشتم تکرار نشدنی بودن... وقتی دوتایی شمعارو فوت کردیمو آرزو کردیم.. وقتی تنهایی کیکشو نبرید و اول دستامو تو دستاش گرفت و مثل ِ همه ی رفتارای متفاوت دیگش حتی دست گرفتنشم با تمام دنیا فرق داشت و اول دستمو آروم فشار داد و بعد باهم کیک رو بریدیم..... پر شدم از ذوق !! اما احساس ِ اینکه دیگه از این ب بعد محمد کاملن رسمی میشه تو کارش و دیگه از اون وقت و بی وقت ب خاطر من پیچوندناش و همش دنبالم اومدن ها و بیرون رفتن ها و پیش هم بودن ها و این چیزا خبری نیست ! دیگه صبح زود میره و خیلی زود بیاد غروب یا شب..... روزها نیست و شب ها خسته...خیلی ببینمش شاید هفته ای دوبار شاید هم نه! نمیدونم شاید عادت کنم زمان که بگذره....
واسه همینم خیلی دلم گرفته بود اون شب.. وقتی که همه رفتن به محمد گفتم بریم بیرون لطفن :( اونم قبول کرد و رفتیم بیرون.. خیلی الکی.. فقط دور زدیم تو خیابونا.. پای کوه.. نیمکت و پارک.. هوای خیلی عالی ِ پاییز... یاداوری ِ کلی خاطره !! اما مثه همیشه دل دماغ نداشتم..
+من همیشه خدا رو بخاطر این همه مهربونیای تموم نشدنی و این همه حوصله ای ک داری شکر میکنم !! این همه اذیتایی ک من تورو میکنم بخدا بابای خودم ک اسطوره ی صبر و حوصله هست اگه بود الان نابودم کرده بود :/
نصفه شب محمد خابش برده بود و من از فکر خابم نمیبرد.. هرچی فکر کردم راه معقولانه ای ب ذهنم نرسید ک بیدارش کنم !! یه دفه محکم تکونش دادم گفتم پاشو منو ببر خونه خابم نمیبره.. پاشوووووو.. حوصلم سر رفته .. :| محمد پنج دیقه ای خیره شده بود ب من و غرق در افکار خودش :)) ولی بعد از اینکه نتیجه گرفت من "نوسان و دیوونگیم ذاتیه" خیلی صبورانه 1 ساعتی باهام حرف زد و سرگرمم کرد تا خابم گرفت... حالا اون نمیذاشت بخابم.. :)) وای خدا !! ممنونم ک واقعن درو تخته رو باهم جور میکنی :/
اینم لینک عکس کیک ک چون با گوشی ام نتونستم درست اپلودش کنم😞
http://uupload.ir/files/hed9_img_20151017_140702.jpg
خدا خیلی دوستشون داشته که یه همچین بانوی ماهی رو بهشون داده ، والاع :)