- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

بارون صدای احساسه / نم ِ بارون چشاتو میشناسه....

دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۳ ب.ظ

دیروز یکشنبه تا بعد از ظهر کلاس داشتیم . ظهر به محمد زنگ زدم شرکت بود . ولی خوشحال و سرحال . گفت تا چند کلاسی؟ گفتم تقریبن پنج . ولی استاد خیلی زود تر از اونچه ک فکر میکردیم تعطیل کرد . هوا خیلی خیلی بد شده بود. زنگ زدم ب بابا ک بیاد دنبالم . از خونه تا دانشگاه هفت هشت دیقه بیشتر نمیکشه . چند دیقه ک گذشت محمد زنگ زد . گفت من کارم تموم شده . هوا خیلی بده چند دیقه بشین میام دنبالت . گفتم زنگ زدم به بابا :( گفت خو بگو نیاد... اما دیگه بابا رسیده بود . دوباره زنگ زدم ک بابا اومد نمیخاد بیای ... صداش خیلی ناراحت شد ! انگار مطمئن بود ک امروز همو میبینیم اما نشد... هم میخاستم چند روز نرم خونه شون هم اینکه صداشو ک اونجوری شنیدم دلم نیمد .. ب بابا گفتم منو ببر خونه شون... قبول کرد.. وقتی رسیدم دیدم بابای محمد تو پارکینگه و در خونه هم بازه... دیگه زنگ نزدم رفتم تو... گفتم محمد خونست؟ گفت اره الان تازه اومده و میخاد ناهار بخوره.. همون لحظه یه فکری ب سرم زد از نوع افکار ِ همیشگی ِ خود محمد !! وایسادم تو پارکینکو بهش زنگ زدم گفتم محمد یچیز بگم؟ -بگو؟!!!! - به بابام گفتم بره خونه ک تو بیای دنبالمم.. میای؟؟؟ :( گفت آآآآرههه ده دیقه دیگه اونجام زود میام... صدای پاهاشو میفهمیدم ک طبقه ی بالا میدویید به سمت اتاقش و بشقابارو گذشات سر جاشو.... کلید و برداشت و داشت با عجله از پله ها میومد پایین ک دیگه وقتی دیدمش غش کردم از خنده :))))) وای چشماش چهار تا شد :)) خیلی وقت بود همو ندیده بودیم خیلی وقت !!!! برعکس همیشه اصلن توجه نکرد ک پدرش وایساده محکم رفتم تو بغلش و تا جایی ک تونستیم خندیدیم... خیلی حس خوبی بود.. خوشحال دیدنش.. خوشحال کردنش... اینکه خودم غذاشو گذاشتم جلوش ک بخوره و اینکه خودم چای تازه دمشو آماده کردم...

هرچند ک وقت زیادی نداشتم . محمد صبح امروز باید 5 صبح آماده ی رفتن میشد و خودمم 8 کلاس داشتم .. اما دو سه ساعتی کنارش رفرش شدم و برگشتم ب حالت نورمال :) بارون میومد خیلی.. هوا عالی... منو برد کنار پنجره دستشو انداخت دور شونه هام.. هوا هوای همیشه نبود خیلی عالی تر.. بهتر.. تازه تر... اون چند دیقه دقایق طلایی ِ روز و شب ِ دهم ِ آبانمو ساخت.. گفتم تا بارون بند نیمده بریم خیابون... مثل همیشه نه نگفت... خیلی دوست داشتم بریم بگردیم الکی تو بارون اما شنیدم ک تردد سخت شده تو خیابونا واسه همین جلوی زبونمو گرفتمو فقط به چند دیقه نشستن زیر بارون و مسیر خونه شون تا خونه مون اکتفا کردم... اما خب همون چند دیقه به اندازه ساعت ها بارون خوردن بهمون چسبید...

و خداحافظی و ندیدنی ک تا چند رروز قراره بازهم ادامه داشته باشه...

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۴/۰۸/۱۱
بانوی شرقی

نظرات  (۴)

آفرین سرکاری خوبی بود:)))))))
پاسخ:
یدفه ب ذهنم رسید :دی
۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۷ زینـب خــآنم
اون ُ نــتونستی اصلاحش کنی ، خودت شـدی مث اون  : ))))
اینم آخـر عاقـبت ازدوآج  : دی
پاسخ:
اره دیگه زورم نرسید خب :)))))

۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۲ نیمه سیب سقراطی
ای جون به عشق خوشگلتون آیدا ^_^
الهی که همیشه کنار هم با آرامش و شادی زندگی کنین ...
آدم کیف میکنه میاد ممیخونتت :)
پاسخ:
الهی آمین.. مرسی عزیز دل من یکتای گلم :*****
از بس قشنگ میخونی دختررررر :*
یکی باید باشه که شادی آدم رو بفهمه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی