بارون صدای احساسه / نم ِ بارون چشاتو میشناسه....
دیروز یکشنبه تا بعد از ظهر کلاس داشتیم . ظهر به محمد زنگ زدم شرکت بود . ولی خوشحال و سرحال . گفت تا چند کلاسی؟ گفتم تقریبن پنج . ولی استاد خیلی زود تر از اونچه ک فکر میکردیم تعطیل کرد . هوا خیلی خیلی بد شده بود. زنگ زدم ب بابا ک بیاد دنبالم . از خونه تا دانشگاه هفت هشت دیقه بیشتر نمیکشه . چند دیقه ک گذشت محمد زنگ زد . گفت من کارم تموم شده . هوا خیلی بده چند دیقه بشین میام دنبالت . گفتم زنگ زدم به بابا :( گفت خو بگو نیاد... اما دیگه بابا رسیده بود . دوباره زنگ زدم ک بابا اومد نمیخاد بیای ... صداش خیلی ناراحت شد ! انگار مطمئن بود ک امروز همو میبینیم اما نشد... هم میخاستم چند روز نرم خونه شون هم اینکه صداشو ک اونجوری شنیدم دلم نیمد .. ب بابا گفتم منو ببر خونه شون... قبول کرد.. وقتی رسیدم دیدم بابای محمد تو پارکینگه و در خونه هم بازه... دیگه زنگ نزدم رفتم تو... گفتم محمد خونست؟ گفت اره الان تازه اومده و میخاد ناهار بخوره.. همون لحظه یه فکری ب سرم زد از نوع افکار ِ همیشگی ِ خود محمد !! وایسادم تو پارکینکو بهش زنگ زدم گفتم محمد یچیز بگم؟ -بگو؟!!!! - به بابام گفتم بره خونه ک تو بیای دنبالمم.. میای؟؟؟ :( گفت آآآآرههه ده دیقه دیگه اونجام زود میام... صدای پاهاشو میفهمیدم ک طبقه ی بالا میدویید به سمت اتاقش و بشقابارو گذشات سر جاشو.... کلید و برداشت و داشت با عجله از پله ها میومد پایین ک دیگه وقتی دیدمش غش کردم از خنده :))))) وای چشماش چهار تا شد :)) خیلی وقت بود همو ندیده بودیم خیلی وقت !!!! برعکس همیشه اصلن توجه نکرد ک پدرش وایساده محکم رفتم تو بغلش و تا جایی ک تونستیم خندیدیم... خیلی حس خوبی بود.. خوشحال دیدنش.. خوشحال کردنش... اینکه خودم غذاشو گذاشتم جلوش ک بخوره و اینکه خودم چای تازه دمشو آماده کردم...
هرچند ک وقت زیادی نداشتم . محمد صبح امروز باید 5 صبح آماده ی رفتن میشد و خودمم 8 کلاس داشتم .. اما دو سه ساعتی کنارش رفرش شدم و برگشتم ب حالت نورمال :) بارون میومد خیلی.. هوا عالی... منو برد کنار پنجره دستشو انداخت دور شونه هام.. هوا هوای همیشه نبود خیلی عالی تر.. بهتر.. تازه تر... اون چند دیقه دقایق طلایی ِ روز و شب ِ دهم ِ آبانمو ساخت.. گفتم تا بارون بند نیمده بریم خیابون... مثل همیشه نه نگفت... خیلی دوست داشتم بریم بگردیم الکی تو بارون اما شنیدم ک تردد سخت شده تو خیابونا واسه همین جلوی زبونمو گرفتمو فقط به چند دیقه نشستن زیر بارون و مسیر خونه شون تا خونه مون اکتفا کردم... اما خب همون چند دیقه به اندازه ساعت ها بارون خوردن بهمون چسبید...
و خداحافظی و ندیدنی ک تا چند رروز قراره بازهم ادامه داشته باشه...