امروز صبح واقعن بد بود !!!! خاب میدیدم خیلی دلم درد میکنه و دارم بیقراری میکنم . از خاب ک بیدار شدم دیدم در واقعیت دارم میمیرم از دل درد [نیشخند] تو همون بحبوحه زنگ خونه زده شد و فامیلای بابا ریختن تو :0 وای من اصن اعصاب نداشتم از زیر پتو حتی بیرون نیومدم ، و بیچاره مامانم ک بخاطر من ب دروغ گفت ک خونه نیستم ... ! تا نزدیکای 8 شب زیر دوتا پتو توی اتاقم خابیده بودم تا دوباره زنگو زدن ایندفه خاله بزرگه و خانواده ی طول و درازش و علی و غیره :| درحالی ک بهتر شده بودم بازم بیرون نیمدم :)))) مامان گفت نیستم خونه . یکم ک گذشت یکی از مهمونا گفت میخاد بیاد تو اتاق من نماز بخونه :0 منم با سرعت برق رفتم تو حمام ِ اتاقم قایم شدم !!!! و از استرس نیاز ب wc پیدا کرده بودم . حالا بچه کوچیک فوضولشونم اومده گوشیمو برداشته هی میگه این واسه آیداس :| وای تو اون فضای سرد دلم بدتر و بدتر میشد :| ک بلخره زحمتو کم کردن :| خیلی از مهمونای این مدلی بدم میاد نمیدونم چرا :(