از یه جایی به بعد
خـــــــــــــــــــدایا...!
دنیایم را به عقب برگردان... از یک جایی به بعد... دیگر نمی خواهم مهـــــــــربان باشم! از یک جایی به بعد... دیگر نمی خواهم خــــــــوش بین باشم! با شنیدن خبر خوشحالی اش شاد می شوم...! اما... از من نخواه که با دیدن اشک هایش غمگین شوم! از یک جایی به بعد میخواهم مغــــــــرور باشم! از من دلگیر نشو! خودت خوب میدانی... که من ... این نبــــــــودم!... مرا "این" کردند! این درس ها را از بندگانت آموختم یکی مهربانی ام را اشتباه گرفت... دم نزدم! یکی صداقتم را نادیده گرفت... سکوت کردم! یکی غرورم را به بازی گرفت...نگاهـش کردم! از یک جایی به بعد بود که فهمیدم... دنیای من... دنیاییست که اگر مثل بقیه نباشی... لِه میشوی! خواستم مثل بقیه باشم...گفتند:تو خوب باش! اما از یک جایی به بعد... دیگر نتوانستم...نشد!....یعنی دیگر نگذاشتند...! خدایا ببخش! اما بندگانت دیگر برایم فرقی نمیکنند باهم! همه را یکجور میبینم... سرد ... بی رحم... مغرور...! آنهــــــــــا کاری با من کردنــــــــد که دیگر عاشـــــــــــــــق هم نمیشوم! :((((((( ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راستی... دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام... حال من خوب است...خوبِ خوب...!