9
چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۱، ۰۸:۳۰ ب.ظ
دلم ک میگیرد
خیره میشوم
ب صفحه ی دفترم!
مینویسم...
اشک میریزم...
فکر میکنم...
فــــــــــــکر!
ب داشته هایم!
ب نداشته هایم!
ب داشته ها و نداشته هایم!!
داشته ها ک تکلیفش معلوم است
نداشته ها هم!!!
یک عنصر میماند این وسط!
عنصری ک عمریست روی مرز داشتن و نداشتن جا خوش کرده است!
عنصری ک در یک کلام خلاصه میشود!
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو...!
تویی ک از طرفی...
دارمتــــــــــ...
در قلبــــــــــــــــمـــــ
از طرفی...
نیستی
در چنگم!!!
چقدر از دست و پا زدن در بلاتکلیفی محض بدم می آید!
۹۱/۰۷/۱۲