84
چهارشنبه - 6 تا خونواده !! یهو باهم تصمیم گرفتن برن اصفهان !!!!! ک البته تو اصفهان شدیم 10 تا خونواده :|
و من اصن خبر نداشتم تا لحظات آخر :| از مساافرتی ک قراره با یه پرشیای سفید با پلاک ِ 229د96 همسفر باشیم :|
+چقدم سر ِ عکس گرفتن از پلاکش خندیدیم با مریم :))
+
این اولین باری بود ک اصفهان میرفتم اما انگاررررررررر ک دارم میرم جهنننننم !!
البته رفتنه تو ماشینت خیییییلی بهم خوش گذشت ، خیلیییییی ! مثه همیشه
اما فکر اینکه مجبور بودم دور از جونت یه عده آدم مزخرف ِ مزاحم ک از نظر اخلاقی هیچ مشابهتی باهام ندارنو تو این دو سه روز تحمل کنم دیوونم میکرد ، ک اتتتتتتتتفاقن بدترین ِ اونا ک خیلی فکرمو مشغول کرده بود علیرضا بود :(
همش فکر میکردم چی قراره بشه تو جمعی ک هم تو هستی !! هم من !! هم علیرضا !! هم مریم :| و هم خیلیای دیگه ک جنبه ی کوچک ترین ارتباط و اتفاقی رو ندارن .
گریه م میگیره الانم وقت بش فک میکنم :((
+
این مسافرت انقد کوووفت بود ک حتی ی عکس دونفره ی ساده ی بی مزه هم نمیشد بگیریم!
تو باغ ک بودیم ، مریم بهم گفت همه بچه ها دارن میرن جلو . تو و محمد وایسین حداقل یه عکس بندازین حالا ک نیسن !
_ جایی ک رفتیم یه باغ خیلی بزرگ بود ک کوچه باغو انشعابو این چیزا خیلی داشت _
اصنم دلم نمیخاس با وجود این همه آدم بی جنبه اشتباهی کنم ک واسم گرون تموم بشه اما....
وایسادم ک عکس بگیریم ... حواسم نبود ک اونا هم همه حواسشون ب ماس و نرفتن هنوز :(
ب محض گرفتن ِ عکس دیدیم همه بچه ها از کوچه باغ ِ پشتیمون ریختن توو ! یکی جیغ میزد گیلیلیلیلیلیلیلیلی .... یکی واویلا لیلی میخوند :| یکی دست میزد یکی میرقصید :| اما علیرضا مثه برج ِ زهرمار زل زده بود تو چشمام ! شاید اونم مثه یه بنده خدا توقع داشت همون موقع ک گف دوسم داره بگم یکی تو زندگیمه - نمیدونم -!!
منم گریم گرفته بود ازینکه مجبور بودم اینهمه بی جنبه رو تحمل کنم :( ازعلیرضا هم میترسیدم ، نه از چشماش !! از ضایع بازیاش جلو محمد و مریم و همه !
از اینکه مریم با من سنگین شده بودو فکرمیکرد چیزی بین منو عشق ِ مزخرفشه !
شب ک رفتیم خونه باغ علی جلو همه ب محمد گف : تو ک دوماد ِ فلانی هستی !! برو بهش بگو اسپیکررارو از دخترا بگیره بده ب ما یکم بزنیم برقصیم :|
میتونسم بفهمم مامانم از درون چقد حرص میخوره و خدا رو شکر میکردم بابام مارو تو این مسافرت همراهی نکرد!
+
من هیچوقت آدمی نبودم ک وقتی همه تو باغ میزننو میخوننو قلیون و جوجه و بلال و ......
یه گوشه کز کنم و اشک تو چشام باشه و ب عشقم اخم کنم
اما ادمای همسفرم انقد مزخرف بودن ک چاره ی دیگه هم نبود !!!
انقد ...
ک وقتی شب آخر گفتن یه شبه دیگه هم میمونیم من دیگه اختیار ِ اشکامو نداشتم!!
باورم نمیشد! ینی اونجا اصفهان بود؟
+
بازم برگشتنه من تو ماشین تو بودم اما همه چی خفه بود!
دیگه ازون دست زدنا و شعر خوندنا و ادا اصولای رفتنه خبری نبود ....
تا آخرای جاده ک تو اومدی عقب پیشم و آجیت نشست پشت ِ فرمون !
طبق قولی ک ب من داده بودی دیگه نباید واسم ازون خاطره های منفی درست میکردی اما ....
نمیدونم چرا تو فقط گناهو خطا رو _ خیلی ببخشید _ توی حامله کردن ِ طرف میدونی :|
میگی بغل ک عب نداره ! بوس ک عب نداره ! لمس ک عب نداره !
منم این بار دیگه خجالت رو گذاشتم کنار و بهت گفتم ک چرا دوس ندارم انقد ب هم نزدیک باشیم ک همون موقع ، ساعت 3 نصفه شب تو اون جاده ی تاریک ماشین بابات ترمز برید و ب همه مون چقدددددد استرس وارد شد
من حواسم نبود اما تو فهمیدی واسه چی !
خوشحالم از قولی ک دیشب ب هم دادیم :)
+
+در وصف تخت ِ خاب نوشت : چقـــــــــــــــــد خوبه ک تـــــــــــــــــو هســــــــــــتی :*:*:*