91
اصن روزایی که من باهات حرف نمیزنم ، نمیگذره !! نه که نگذره ها !! بد میگذره ، انگار یه کار ِ انجام نشده دارم ، یه کار ِ جا مونده . اما عادت میکنم ، ینی سعی میکنم که عادت کنم ، به اینکه حالا دیگه دور دور ِ درس و مشق ِ و فقط آخر ِ هفته رو منتظرت باشم ؛ آخر ِ هفته هایی که اجازه ندارم حضوری ببینمت ، آخر هفته هایی که حالا دیگه اگه یه نفر نباشه و دو سال واسه انجام کارش بره جایی ک نباید . . . دیگه اون آخر ِ هفته ای نمیشه که عادت کرده بودم وسط خیابونای خلوت بین یه عالمه تاریکی تجربش کنم !! آخر هفته هایی که همیشه دوست داشتم تو خیابونای سرد تجربش کنم نه وسط ِ یه عالم حس ِ گر گرفتگی . حالا دیگه هوا هر چقدم که سرد بشه ، خیابونا هرچقدم خلوت و تاریک بشن ، با حالت ِ کاملن خوش بینانه ، کمترین فاصله ای که از هم خاهیم داشت ، احتمالن به اندازه ی یک وجبو خُـرده ای خاهد بود و بس .
+آخر ِ هفته هایی در مهر - پاییز ... ماه ِ تو - فصل ِ تو
+بی صبرانه منتظر سرمای پاییز و پیاده روی تا دانشگاهم:×
+آرزوی هر چه زودتر سپری شدن ِ زمان را دارم ، برای تو که قلبی کوچک ، و صبری اندک ، و احساسی لطیف در خود پرورش داده ای..