101
این روزها سر و ته افکارم را که میزنم باز هم همه ش دارم به وجود خارجی عشق فکر میکنم ، به اینکه که اصلا میشود باشد یا نه !! به اینکه مثلا اگر عشق ِ بین من و تو یک بچه بود ، الان ، با این زمانی که گذشته ، چه شکلی شده بود !! هر کاری میکنم ، تصویری ک از وجود خارجی اش در ذهنم می پیچد فقط یک بچه است که نه دختر است نه پسر ، یه بچه ی توپول موپول اما کشیده ، با خنده های مهربان ، که موهای فرفری مشکی اش به من رفته و چشمای درشت و تیره ش به "ما" . تازه دارد تاتی تاتی رفتن یاد میگیرد ، خودش را خیس میکند و ما هی قربان صدقه اش میرویم و از نو ترگل برگلش میکنیم ، اَ دَ بـَ دَ میگوید و پستونک میخورد ، قلبش کوچک و حساس است ، تند تند و بریده بریده نفس میکشد ، وقتی میخوابد میخواهیم جان بدهیم برایش ، لباس های سرخابی - فیروزه ای تنش میکنیم ، با من عروسک بازی میکند و با تو فوتبال میبیند ، کلاه پسرانه دارد و ناخن های لاک زده ی دخترانه ، طاقت دیدن گریه هایش را نداریم . . . نه ! اینجا جایی بود که ضمیر را بد جور اشتباه کردم !! گریه میکند ،طاقت گریه هایش را ندارم، اما تو دلت شاید خیلی سفت تر است از من ، از من که دلم تنگ شده ، مات و بی حسم ، و تو میگذاری بچه مدام گریه کند .
+بچه خودش را خیس نکرده ، دلش برای پدرش تنگ است ، تنگ . . .
+دلم آخر هفته میخاد :((