- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

107

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ ب.ظ

دیشب تو جشن عقد آتی...

هیچ کس نمیفهمید تو دل من چ خبره و تو سرم چی میگذره.....

اگه میشمردم شاید تعداد دفعاتی ک اشک تو چشام جمع شد و بغضمو قورت دادم از پنجاه بار تجاوز میکرد

هر وقت تو با کت و کراوات جلوم میومدی بغضم بدتر تیغ میزد ب گلوم :(

وقتی دستمو گرفتی نشوندی سر سفره ی عقد و گفتی بیا تا کسی نیست یه عکس بندازیم میخاسم با نهایت قدرتم جییییییییییغ بزنم

+نکن با من این کارارو ، میمیرم.................

 

میگن موقع جاری کردن خطبه عقد هر دعایی بکنی قبول میشه

دیشب موقع خوندنش تو ذهن من فقط یه چیز بود.....

وقتی میرقصیدی با عروس و دوماد چشم دوخته بودم بهت و دوست داشتم زمانو نگه دارم .

وقتی موقع عکس گرفتن با عروس و دوماد آجیت بهم گف زن داداش تو هم بیا عکس بگیر .......................

چرا؟

چرا هیچکی نمیذاره من فکر کنم ک حواسم از تو پرته؟

دیشب وقتی آقا دوماد جدید آخر شب که تنها باهاش تو آشپزخونه بودم بهم گف خب دختر خاله ایشالا کی شیرینی شمارو بخوریم ؟ ، بازم الکی خندیدمو سربالا جواب دادم

اینکه حتی مادربزرگ دوماد جدید تو یه جلسه ما رو زیر نظر میگیره و جلسه ی دوم به مامانم میگه ماشالا چقد این دوتا جوون هوای همو دارن الهی خوشبخت بشن ، تو این شرایط داغونم میکنه

 

دارم حسرت روزایی رو میخورم ک بدون فکر اضافی ای تا 6 صبح باهات حرف میزدمو حواسم نبود چقد خوشبختم

فکر نمیکردم به این زودی و جدیت بحث آزمایش مطرح بشه و من دیوونه بشم

اینکه حداقل دو سه هفته میکشه تا نتیجه رو بفهمم بیشتر عذابم میده

کاش از اول فکر اینجاشو میکردیم

+

جالب بود دیشب

بعد از مراسم

بحث بزرگترا راجب منو تو بود

اما جفتمونو فرستادن دنبال نخود سیاه

تا حالا پیش نیومده بود ک دو ساعت باهم شبگردی کنیم اما جمله هایی ک بینمون ردو بدل میشه به ده تا هم نرسه

شبگردی دیشب با همه شبا فرق داشت

خیلی سرد بود

هم خیابونای خیس

هم فاصله ی ما دوتا

نمیتونستم چیزی بگم چون گریه م میگرفت

از اعصاب قاطی ِ خودم

از ظاهر آروم و باطن داغون تو

گریه م میگرفت

ازآهنگیک 100 بار ریپیت شد و هر بارم باهاش بغض کردم گریه م میگرفت

از اینکه حالا دیگه موقع خدافظی سرمو پایین میندازم گریه م میگیره پسر

یه زمان فکر میکردم بزرگترین مشکل ما مخالفت بابامه

اما حالا.....................

+

حتی راضی ام همه ی این گریه ها و سر دردا و بیخابی های این روزای من بی جهت و الکی باشه و اخرش بگن مشکلی نیست

فقط الکی باشه.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۱۰
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی