111
دیشب بر خلاف تصورم چه شب قشنگی شد.....
یه شبی شد که تو خابم نمیدیدم
خیلی استرس اشکامو داشتم ، اما انقد رفته بودم تو رویا که فرصت نداشتم زیاد به کابوسای این چند روزم فکر کنم...
مثه پرروها نشسته بودم رو به روت و به شرط و شروط نفس گیر بابام گوش میدادمو هی نگات میکردمو خندم میگرفت وقتی مدام لبتو گاز میگرفتی !!!!!!!!
باید فکرشو میکردم ک بابا به این راحتی نبوده ک موافقت کرده
من خودم جای تو بودم دیگه دخترشو نمیگرفتم با این همه شرطی که واسم گذاشته :|
اما تو ، گفتی با هیچکدوم از این خاسته هاش مشکلی نداری :×
+
دیشب بابا اجازه داد که بریم آزمایش ، نمیدونم کی اما به زودی احتمالن میریم آزمایشگاه
هر دقیقه و ساعتی ک میگذره من استرسم بیشتر میشه !! بی حوصله و بی اشتهاتر میشم !!
انقد داغان که از شام دیشب تا همین الان به جز آب هیچی نخوردم
+
دیشب بعد از اینکه رفتید دیگه داشتم میترکیدم از حرف و استرس ، از ساعت 2 تا 3 داشتم با حانیه حرف میزدم
نمیدونم راست یا شایعه ، خودشم از صحت این حرفش مطمئن نبود ، اما میگفت یه آمپولایی هست که وقتی نتیجه آزمایش ژنتیک منفی باشه میزنن تا مشکل رفع بشه !!!!!!!
با حرفاش مثه همیشه آرومم کرد......
+
دیشب قرار شد اگه نتیجه آزمایش خوب شد...
واسه 17 ربیع الاول "م" انگشتر دستم کنه........
ینی من اون روزو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:-((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((