115
چند روزی میشد که برگشتنه از دانشگاه به جای اینکه مستقیم بیام ، مخصوصن از وسط بوستان رجایی میومدم ، یه نیمکتو نشون کرده بودم که هر روز روی همون میشستم ، دفترچه ی کوچیک سیاهمو در میاوردم ، چند خط واسه دلم مینوشتم ، ورقه رو از دفترچه میکندم ، مینداختمش زیر پا ، بعدم راهمو میگرفتمو میرفتم.......
نمیدونم وقت نمیشه ؟ یا دلم دیگه نمیخاد همه ی این احساسا واسه همیشه تو جایی ثبت بشه که دم دستم بمونه ، اینکه حرفامو باد ببره و دیگه نتونم مرورشون کنم شاید واسم بهتر باشه !! بماند که اگر کسی هوامو داشته باشه و بعدن این کاغذای زیر پا افتاده رو برداره و بخونه ممکنه بفهمه دیوونه شدم !
امروزم مثه گذشته نوشتم ، از دیشب ، از اینکه گفتی از اون شب که سویی شرتمو خونتون جا گذاشتم هرشب میندازی روتو میخابی ، از اینکه الان سویی شرتم بوی خوب تو رو میده ، از اینکه دیشب موقع حرف زدن باهات خیلی گریه کردمو دلیلشم بهت گفتم . بازم مینویسم ، بازم میندازم دور ، بازم دوستت خاهم داشت......
+پارسال این موقع رو یادم نرفته ، شب تاسوعا بود و آخرین مراسم حلیم پزون خونه ی مادبزرگ ، یاد همه چیز بخیر.....
+از روزایی که کیفم تا خرخره پره و مجبورم بعضی کتابارو با یکی از دستام تا خونه بیارم اصلن خوشم نمیاد !!
+با اینکه هرروز وزنه میزنم اما ماهیچه های دست راستم بدجور درد گرفت امروز.
+این ایام واسه منی که معتادم سخته ، گوش ندادن به موزیک از کاری که در حال انجامشم خستم میکنه .