182
از خونه دایی بزرگ ک برگشتیم رفتم خونه ی عمو ک یکم دیدنی کنیم . گوشیم زنگ خورد ...تو بودی . خیلی حس خوبی پیدا کردم وقتی گفتی بخاطر اون موضوع اعصابت خورده و خابت نمیبره و حتمن باید یجوری وقتتو با من بگذرونی تا بهتر شی... شاید نوعی احساس خوشبختی یا شاید کمی قدرت.... شبگردی میچسبید تو این هوای سرد و ... نم نم بارون و ... پالتو و ..... یه گردش ِ ناگهانی ک حتی مقصدتو نمیدونی . اینجور شبگردی های بی مقصد معمولن ختم میشه ب ذرت و آبمیوه و کوه و این چیزا ... من از تو ممنونم !!! ک وقتی داشتیم میرفتیم ک بریم کوه وقتی جلوی کوچه ی حانیه رسیدیم سرعتتو کم کردی پرسیدی نمیخای دوستتو ببینی دو دیقه دم در ؟؟؟ از شدت ذوق نمیدونستم چطور شماره شو بگیرم ک بیاد دم در . وای اون لحظه بهترین لحظه ی دنیا بود . بعد از مدتها دوری یه ملاقات ِ کوتاه ِ یدفه ای با بهترین دوست دنیااااا ک اگه امشب نمیدیدمش احتمالن دیدارمون می افتاد واسه یکی دو ماه دیگه . هنوزم وقتی ب اون لحظه ای فکر میکنم ک محکم بغلش کردم تو دلم ذوق میکنم . نمیدونم واقعیت داره یا نه . اما بعضی شبها کنارت ، به سرم میزنه ک من خوشبخت ترین دختر دنیام... ! از فکرم کوتاهم نمیام.... شاید خوشبخت ترین نباشم توی دنیا اما مطمئنم تو بهترین شریکی هستی ک تو این دنیای بزرگ میتونست منو این همه آروم و راضی کنه ، تو ، یکی از صبورترین هایی..........
+راستی موهام بلخره کمی کوتاه شد و بنفش ِ بسیار تیره یا همون بادمجونی ِ خودمون :| میگن قشنگه :|