190
چند روز بود تنبلیم میومد ب اینجا سر بزنم .. ینی از وقتی کل هفته گرفته شده دیگه وقتی نمیمونه :( امروز بعد از چند روز دوستای خودمو دیدو کلی انرژی گرفتم . از هم گروهیای بیمارستانم دل خوشی ندارم . زندگی تقریبن سخت میشه اخر هفته ها ک مجبورم دوتاشونو تحمل کنم . مجبورم ک چیزی نگم تا بگذره . الان خیلی ب جایی ک هستیم عادت کردم . امروز بعد از چند وقت رفتیم بیمارستان بهشتی . بچه های دانشگاه همه کف بیمارستان ریختن اما اونی دلم میخاد ببینمش نیست ... امروز تو اسانسور یدفه علی بی پناهو دیدم تو بیمارستان . چند دهم ثانیه طول کشید تا ب خودم بیامو نگاش نکنم . هر وقت میبینمش یاد اون روزی میوفتم ک فامیلیشو نمیدونستم و تو چشماش زل زدم گفتم خانوم بی پناه کیه؟؟؟؟ گفت من آقای بی پناهم:| امروز روبروش خیلی انرژی مصرف کردم تا بتونم نخندم . ولی خودش فهمید ک خندم گرفته . مسخره میخندید . امروز با این دختره هم گروهیم دعوام شد . احمقه.... و در انتها دکتر وحیدو دیدم با ریش پرفسوری. و لباسای ب شدت خاصش . من ب این قضبه مشکوکم. احساس میکنم یکی از دوستای بی جنبم شوخیایی ک راجب وحید میکنم رو جدی گرفته و چیزی راجب من ب دوست وحید گفته . خیلی بد نگاه میکنه و این نگاهای یجوری ای از وقتی شروع شد ک یه بی جنبه قاطی ما شد و همه حرفی جلوش زدیم . ...