تکرار ِ مکررات...
دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۹ ق.ظ
دیشب اخرای شب نشسته بودم بیکار جلوی تی وی که زنگ خونه خورد.... حتی لازم نشد که ب فکر فرو برم راجع ب اینکه پشت در کیه.. قلبم تند شد.. استرس تمام وجودمو پر کرد.. خیلی آنی برگشتم به سالهای قبل همین موقه ها.. بابا رفت سمت آیفون.. گفتم فکر کنم علی باشه.. بابا درو زد.. علی بود..رفتم تو اتاقو برق رو خاموش کردم.. پتو رو کشیدم رو سرم..
من هنوزم بعد از گذشت دو یا نمیدونم سه سال واقعن خورد میشم وقتی زنگ خونه رو میزنه یا از ایفون میبینمش...
من هنوزم بعد از گذشت دو یا نمیدونم سه سال واقعن خورد میشم وقتی زنگ خونه رو میزنه یا از ایفون میبینمش...
۹۴/۰۴/۱۵