بیخابی..
نمیدونم چرا هروقت تابستون میاد این مشکل همیشگیشم با خودش میاره !! خیلی نگران خودمم با این بیخابی شدیدی ک گرفتارش شدم دوباره.. تا نزدیکای ظهر هیچ اثری از خاب توی چشمام دیده نمیشه.. بعدشم مجبورم تا افطار بخابم ! خیلی استرس دارم.. از یه طرف نمره ی بیهوشی لعنتی ک هنوز هم نیومده رو سایت.. از طرفی پای محمدم.. و از طرفی توده ی مشکوکی ک توی برستم ظاهر شده و هر روز نگران ترم میکنه.. و خییلی مشکلات دیگه ک نمیدونم چطور همه شون باهم یهو سر راهم قرار گرفتن....
تو این همه فکر ناقص و آزار دهنده تنها چیزی ک گاه و بیگاه آرومم میکنه فقط مکالمه های تلفنی طولانیم با مهربون ِ زندگیمه.. ساعتها میرم روی پشت بوم و دور از همه ی درگیری ها فقط باهاش خلوت میکنم..بالا سر چراغای روشن ِ شهر.. فقط همین موقعاس ک میتونم ذهنمو از این همه استرس بکشم بیرونو آرومش کنم.. خیلی وقتا هم میشه ک حتی دیگه نمیتونم پشت تلفن حرف بزنم..بغضم میترکه.. نمیدونم بخاطر خوشحالیه ک همچین کسی رو دارم ک همه چیزو باهاش فراموش میکنم یا بخاطر اینه ک دلم واسه خودم میسوزه ک تو شرایط بدی قرار گرفتم و هیچ کس کاری ازش برنمیاد.....
+امروز ساعت 10 صبح که بهم زنگ زدی واقعن بال دراوردم.. زمانم نمیگذشت.. تو فکرت بودم شدید.. باورم نمیشد تو باشی.. مطمئن بودم خابی.. باورمم نمیشد تو حتی وقتی واسه غلت زدن ِ تو خابتم ک بیدار میشی یاد من باشی و یدفه دلت بخاد صدامو بشنوی... این شیر پاک خورده ای ک گفته دل ب دل راه داره دمش گرم... فردا حتمــــن میام پیشت دیوونه ی من..