عید استثنایی!!!
ما توی فامیل رسم داریم بعد از فوت کسی اولین عیدی ک بعد از چهلم شخص میرسه همه میرن خونش و تبریک میگن و ازین کارا.. عید فطر یکی از همین مهمونی ها بود .. دلم ب شدت گرفته بود .. ب محمد گفتم تا وقتی ک نیای من دیگه نمیام خونتون!!! :( خب گناه دارم :( شب چند باری بهش زنگ زدم جواب نداد.. منم نوشتم عیدت مبارک و گوشیمو خاموش کردم.. خیلی شب بدی بود نمیگذشت.. ساعت 6 صبح بود ک دیگه خیلی دلتنگی فشار اورد . آخه ماه رمضان ک بود از افطار تا 9-10 صبح فردا 100 بار محمد زنگ میزدو باهام حرف میزد.. گوشیو روشن کردم ببینم چ خبره!! هنوز یه دیقه نشده بود ک زنگ خورد:)))))) مثه بختک پریدم رو گوشی جواب دادم :)))) حالا یکی بیاد این وسط اشکای منو جمع کنه!!!! :0 دقیقن مثه کودکان :0 راجب مهمونی حرف زدیم گفت نمیام و تو برو اما!! فکر کردم اذیتم میکنه.. میخاد سوپرایزم کنه! :| منی ک داشتم میخابیدم پاشدم ب جون ابروها و صورتم افتادم تا خابم نبره یوقت.. رفتم دیدم واقن نیست.. :|
اومدم خابیدم.. غروب از خاب پاشدم مامان زنگ زد با دایی اینا دارم میام خونه بابا بره خرید کنه واسه شام.. دایی ک اومد یکم مثه همیشه سر ب سرم گذاشت و بعدم خیلی واقعی گفت دکتر اقوامش فوت کردن رفته یزد خاکسپاری و حالا حالاها نمیاد!! آه خدای من بدتر ازین امکان ندااااااشت!!!! داغون اومدم تو اتاقم یکم ریکاوری شم.. محمد زنگ زد... گفت بیرونم! صدای شکستن قلبمو شنیدم :| تو که پات درد میکرد :| زودی قطع کرد....
گاد!! زنگ خونه!! یه درصدم فکر نمیکردم محمد دیووووووووونه باشه :)) عین شوهر ندیده ها جلوی دایی چسبیده بودم ب محمد هی بوسش میکردم :)) دایی میگفت بسه کندیش :)) یک ماهی میشد ک اینجا نیمده بود.. من فکر نمیکردم ببینمش دیشب.. بهترین شب تیرماه 94 بود.. بودن کنارش تو اتاق خودم.. عالی بود..