حس خوبیه...
خاطره ی پارسال تولدمو هیچوقت هیچ جا ننوشتم!! اینکه تو تو راه موندی و بماند ک چ اتفاقاتی افتاد ک نتونستی ب موقع بیای و ساعت 2 شب بلخره خودتو رسوندی !! و اینکه اصلن تقصیر تو نبود اون اتفاقات و من بخاطر دلم ک گرفته بود روز تولدم ، با تو قهر کردم هم بماند... و بماند اینکه من مطمئن بودم تقصیر تو نبوده اما بازم ناراحتت کردم.. اما خب همه چی دست ب دست هم داد ک من پارسال روز تولد خیلی غمگین باشم و هرچند ک فرداش همه چیز درست شد......
اما امسال خداروشکر اتفاقات غیر قابل پیش بینی نیفتاد.. دومین تولدم ک همسرش شدم و nامین تولدم ک کنارشم خوشحال.. خیلی شب خوبی بود!!! دخترخاله های زیادی شاد من هیچوقت نمیذارن بد بهم بگذره.. تو اتاقم پر از بادکنک بود و ما فقط قاطی بادکنکها میپریدیمو جیغ میزدیم و بادکنک میترکوندیمدقیقن مثه بچه های استخر توپ ندیده!!! چ لذتی در ترکوندن ِ عمدی بادکنک هست واقعن:دی
عاشق گلهایی ک از دستش گرفتم شدم... گل های مریم خوشبو.. رزهای قرمز ِ خوشگل... و کیکی ک با سلیقه ی خودش انتخاب شده بود و جمله ای ک روش نوشته شده بود... دوسال پیش هم همین حس های خیلی خیلی خوب رو داشتم وقتی دسته گل رو از دستش گرفتم.. اولین تولدم بود بعد از اینکه رابطه ای بینمون شکل گرفت.. اون موقه ها خیلی بد بود ک نمیتونستم مثه الان جلوی همه بپرم بغلش و ازش تشکر کنم. اما خب اون روزها یه شیرینی های خاصی داشت ک دیگه بعد از ازدواج جنسش تغیر میکنه و هیچوقت تجربه نمیشه.. یه ذوق عجیب ِ غیر قابل توصیف !!
و اینکه برام مسجل شد ک محمد گوشواره خیلی دوست داره چون دومین گوشواره ای هست ک از دستش هدیه میگیرم و این شکلی میشم :|
ازون وقتی ک برق خاموش شد و شمع روشن و خانواده شروع کردن شمارش معکوس از 23 من فقط یه فکر تو سرم بود و یه آرزو داشتم.. یکی از بهترین دوستام داره سر چیزای خیلی الکی زندگیش بهم میریزه و از همسرش فاصله میگیره.. از خدا خاستم بعنوان اولین آرزوی آغاز 23 سالگی.. خودش همه چیزو حل کنه :( داغون میشم رسمن اگه خبر بدتری بشنوم ازش...
+خداروشکر..