روز ِ عااااااااالی......
امروز به تعبیری اولین روز غیر تابستونی من بود ک خوشبختانه بعد از کلی خونه نشینی و بیکاری خیلی به جا و به موقع بود و خیلی حالمو بهتر کرد. دیشب محمد اومد پیشم که امروز ک روز اولمه خودش منو برسونه بیمارستان.. خیلی خوشحالانه وسایلمو جمع کردمو محمد روپوشمو اتو کرد و منم با کلی استرس همش تو فکر امروز بودم.. تا صبح یه دیقه هم نخابیدم هم اینکه هنوز عادت نکردم شبا بخابم و هم اینکه همش میترسیدم جلوی موسوی سوتی بدم با این فاصله ای ک افتاده بود بین این دو کاراموزی... و جلوی همه سنگ رو یخم کنه!
امروز صبح ب نسرین گفتم حالا ک خونشون تو مسیر خونه ی ما تا بیمارستانه اماده باشه ک باهم بریم.. میخاستم ب یه بهانه ای زودتر ببینمش.. خیلی ذوق زده بودم!! آخه این ترم با ممارست فراوانم بلخره گروهم تغیر کرد و اومدم تو گروه دلخاه.. امروز اصلن روز سختی نبود.. اصلن حرص نخوردم:| همه بچه ها یکدست و یک رو... چه پسر چه دختر! همه به فکر همکاری بودن نه زیرآب زنی :|
امروز داشتم با کلی هیجان و خنده ب نسرین میگفتم ک وحید و ببعی تو اینستا درخاست دادن و من ردشون کردم :)) یدفه یکی از دوستام پرید وسط گفت آره یه بنده خدایی میگفت ما ک جرعت نمیکنیم اکبری رو req بدیم :))) برای اولین بار در عمرم احساس لولو خرخره گی کردم :| :دی
و بعد از ظهرم در کمال ناباوری دقیقن موقعی ک از اتاق عمل اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد و محمد... گفت ک کارش تموم شده و میتونه بیاد دنبالم... عجیبه!! حتی بابامم از زیر رسوندن من ب اون بیمارستان بدمسیر فرار میکنه ! :) ولی خیلی ذوق کردم ک تو این گرما و شلوغی یکی هست که خیلی به فکرمه و تند تند کاراشو ردیف میکنه که من کمتر اذیت بشمو چند دیقه ای بیشتر باهم باشیم...