کلید اسرار :/
-جونم؟
-بیمارستان نکوئی میشناسی؟
-اره چطور؟
-بابک و خانوادش تو جاده چپ کردن اوردنشون اونجا..
این دو روز ب شدت برام جالب بود.. مثه فیلمای کلید اسرار.. فک کن... دوستت از ی شهر دیگه پیام بده ک همسر آینده شو اوردن دقیقن همون شهر و بیمارستانی ک تو اول هفته ها کاراموزی هستی...!!! طفلک چقدر نگران بود.. فقط میخاست خبری ازشون بگیره ک وضعیتشون چطوره.. دیشب مشخصاتشونو گرفتم.. امروز رفتم بخش جراحی مردان.. اسمشونو رو بورد دیدم.. اتاقشون.. اول رفتم سراغ برادرش ک خیلی نگرانش بودن و حالش از همه بدتر بود.. خداروشکر اون قدرام نگران کننده نبود.. یکم باهاش حرف زدمو رفتم ب سراغ سوژه ی اصلی ^_^ عکسی ک ازش دیدم هنوز یادم بود. فهمیدم کدوم یکی از پسراست. رفتم بالا سرش باهاش حرف زدم.. خیلی صمیمی ، طفلک تعجب کرده بود.. فک کرد میخام ببرمش اتاق عمل :)) بعد ازینکه حرفام تموم شد گفتم من دوست فلانی ام... انگار برق گرفتش ! سریع پاهاشو جمع کردو پا شد نشست :)) خجالت کشید و چشماشو بست.. گفتم ک هر کاری داشت رو من حساب کنه.. چقدر احساس خوبی داشتم ازینکه تونستم یکی از بهترین دوستامو خوشحال کنمو از نگرانی درش بیارم.. امروز حتمن یه یادگاری براش میگیرمو میدم ک نامزدش ببره براش :×