funy post :)
جمعه صبح خیلی دلم گرفته بود.. اصلن حال خوبی نداشتم.. یدفه نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم سر خاک باباجونم..کسی ک بعد از گذشت هشت سال از رفتنش هنوزم مزارش میتونه آرومم کنه.. خیلی حسهای خوب بهم منتقل میکنه..
یکی دو روزی خونه نبودم و در جوار عمه ی مهربان خوش میگذروندم.. هنوز دو ساعت نشده بود ک رسیده بودیم خونه.. دراز کشیده بودم روی تخت در حال گوش کردن آهنگ.. گوشیم زنگ خورد.. فک کردم حتمن دوستام باشن.. چون فعلن کسی دیگه رو ندارم!! اُو ! شماره ی خونه ی خاله!!!! جواب ک دادم خاله پشت خط بود.. گفت ک داریم میریم خونه ی دایی . میای؟ منم چون چند وقت پیش قبل از همه این اتفاقا ب محمد گفته بودم ک خبرم کنه گفتم حالا ک خود خاله زنگ زده میرم!!
محمد اومد دنبالم.. درو ک باز کردم داشت میخندید و نگاهم میکرد.. ب زحمت یه سلام و خشک و خالی کردم.. خندیدو جواب داد! اما ناراحت تر ازون چیزی بودم ک فکرشو میکرد! نمیتونستم وانمود کنم ک هیچی نشده.. ناراحتیم ب دلتنگیم غلبه داشت... دو متریش راه رفتم ک مبادا نگاهم بهش بیفته یا شوخی شوخی دوباره این مسئله تموم شه و بعد دوباره ب راحتی بخاد تکرار شه..
خونه دایی یکم ک نشستیم دایی چند بار ب مامان زنگ زد ک شما هم باید بیاید و بلخره راضیش کرد ک بیاد... بعد از یخورده وقت ما دخترا رفتیم تو اتاق ک راحت تر بخندیم و ادا اصول بیایم.. دختر دایی داشت ادای خاستگارشو در میاورد منم محو تماشاش تو فکر بودم ک حس کردم یه چیز سفت و سنگین تقی خورد رو شالم کنار گوشم!!! اعتنا نکردم.. یدفه مریم با چشمای چارتا شده گفت سوسک :0 منم ک کلن معروفم تو فامیل ب ترس از سوسک...
دیگه ازون ب بعدو سخت یادم میاد.. ینی درواقع چشمام ادما رو نمیدید.. پاشدم دست و پا زنون و جیغ زنون از اتاق دویدم بیرون اصن ادما رو نمیدیم ک :)))) فقط میدویدم جیغ میزدم.. فقط صدایی میشنیدم ک میگفتن بهت چسبیده آیدااااااا!!!!!!!!! قلبم ک نمیزد.. اون هیچی.... اینو ک شنیدم شالمو در اوردم پرت کردم اون طرف :)))) هی میرفتم تو اتاق هی میومدم بیرون جیغ میزدم :)))) قیافه ها رو اصلن نمیدیدم .. فقط وسط راه دیدم ب یکی چسبیدم ک لباسش شکل پسر داییمه :)) از شانس خرکی ِ محمد ک ازین خوشش نمیاد :)) اخ دیدم نامحرمه زدمش کنار دوباره جیغ زدم دویدم.. مامانم با شال اومد سراغم ک ارومم کنه.. یا خدا دیدم سوسکه ب مانتوی مامانم چسبیده :))) مامانمو انقد هول دادم ک بره از پیشم .. با جیغ گفتم مامانم ولم کن ب تو چسبیده سوسک.. مامانم جیییییییییییغ میزد بالا پایین میپرید :))))) دوباره دیدم ب یکی چسبیدم شکل اون یکی پسر داییم!!! :|
من میرفتم چپ دوماد داییم سرشو میبرد راست .. میرفتم راست چپو نگاه میکرد ک مثلن منو بدون شال و مانتو نبینه :| خلاصه وقتی ب خودم اومدم دیدم میگن جیغ نزن کشتیمش!! و دیدم ک محمد بعد از شوکی ک بهش وارد شده بود دستمال ب دست داشت دنبال سوسک میگشت !!!! و بقیه ی مهمونا این شکلی داشتن فک میکردن ک چی شده ینی :|||
وای شب افتضاحی بود!!! ینی تمام خوش گذرونی ها از حلقم یکجا درومد!!!! حالا بعدش بیا اخمای محمدو جمع کن :| ک چرا چسبیدم ب اون یکی محمد :| خو سر راهم بودن این بیشورا!!!!! ولی ب درک .. من ک در حالا حاضر تا مدتی میخام تنها باشم.. و عمیقن کسی برام اهمیت نداره!!!
از اون شب تا الان فقط مامان اینا ادامو در اوردن و خندیدن :| بقیه فامیلم زنگ زدن ببینن زنده ام یا نه :| خدا شفا بده منو ک انقد شجاعم :|