اتاق عمل....
بلخره پس از مدتها وقت شد ک من سری بزنم ب اینجا و کمی بنویسم.. روزای خوبی رو سپری کردم تقریبن.. 12 شهریور نوبت عمل داشتم.. شبش خیلی دلم گرفته بود ! تو دلم کلی غصه جمع شده بود و فقط دوست داشتم محمد کنارم باشه اما چون گفته بود کار داره و نمیتونه بیاد دیگه اصرار نکردم.. ساعت یازده و نیم مثل همیشه غافلگیرم کرد .. بی حد و اندازه خوشحال شدم وقتی دیدمش.. آرامش عجیبی پیدا کردم.. وقتی ک اومد انگار تازه انرژی گرفتم.. دوش گرفتمو.. موهاامو سشوار کردم.. وسیله هامو جور کردم واسه فردا ! گلوم کم کم داشت درد میگرفت . خیلی حس بدی بود.. از گلو درد متنفرم.. هرچی قرص و شربت و آب هندونه و غیره خوردم فقط شدید تر شد..
ساعت چهار صبحم گذشته بود ک خابم برد . واسه 6 هم بیدار شدم.. من تا حالا یه سرم هم نزده بودم و امروز داشتم لباسامو میپوشیدم که برم اتاق عمل !! رفتارای مامان هم بیشتر بهم استرس منتقل میکرد.. تا رفتیم اونجا و کارای پذیرش انجام شد هفت و نیم بود.. وای باورم نمیشد موقعی ک خیلی عادی از محمد خدافظی کردم چشماش قرمز و پر از اشک بشه !!!! من خیلی هیجان زده بودم اما دیدن این حالتش کمی نگرانم کرد..
خیلی معطل شدیم تا دکتر بیاد یکم خابیدم یکم بازی کردم یکم تلفنای بی وقفه ی مامانو مکالمه هاشو گوش کردم :| - حالا خوبه عمل پیوند عضو نبود :| - ظهر یدفه اسممو صدا زدن .. منم ک فوق العاده از سوزن وحشت دارم.. ب شدت استرس گرفتم.. با ی دختر ی هم سن و سال خودم رفتم پایین و نشستم تا اتاقمو حاضر کنن.. تو این فاصله فقط استرس انژیوکت داشتم :|
رو تخت ک خابیدم خانمه داشت کارامو میکرد بهش گفتم منم مثه شما بیهوشی ام ها ! گف جدی؟؟؟ پس چرا انقد استرس..؟! خب همه چیز برام عوض شده بود جاش !! وای باورم نمیشد انقد نابلد باشه سه تا از رگامو خیلی ساده نابود کرد!!!! 4بار ترای کرد تا بلخره رگمو گرفت !! گفتم خانم خدا خیرت بده دیگه خودم از درد دارم بیهوش میشم انقد زحمت نکش :||||
بهش گفتم 100 نفر رگ گرفتم یکی پاره نشد :)) گفت مگه چند سالته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم 22 :دی گفت کی وقت کردی هزار نفرو رگ بگیری :|
وای داروهامو اوردن.. اولی رو زد.. تا اومد سرنگ دوم رو بزنه با هیجان گفتم مخدره؟؟؟ :))) گف جووووون چی دوس داری؟؟؟؟؟ امروز روز توئه.. گفتم هرچی کرمته:)) دکترم ک غش کرده بود از حرفایی ک میزدم .. میگفت تو همیشه انقد بلایی!!!! خوبه استرسم داری... :))
دیگه پوفول رو ک زدن هی خاستم مقاومت الکی کنم ک دیر بیهوش شم :)) قفسه سینم سنگین شد.. نفسام سخت شد.. تا اومدم اظهار فضل کنم ک ماسک اکسیژنو بذا برام دیگه نفهمیدم چی شد و دیدم تو ریکاوری یه ماسک سبز رو صورتمه و یه مریض به هوش اومده و داره دادو بیداد میکنه.... تا خانمه اومد بزنه رو سینم بیدارم کنه گفتم خوووووبم خوووووبم !! تو بخشم ک اومدم فقط لحظه شماری میکردم ک بابا و محمد و دایی رو ببینم!!
خییییییلی حس خوبی بود.. هیجان انگیز ترین خاطره ی تابستونیم همون روز بود.. ولی خدا کنه دیگه هیچوقت برای هیچکس این خاطرات اتفاق نیفته....
این چند وقتم ک یا مهمون داشتیم یا من خاب بودم و مریض !! پریروز بعد از چند روز از خونه رفتم بیرون و دوسه روزی پیش محمد بودم.. دوسه روز ِ فواق العاده شاد رو گذروندم با خانواده ی زیادی شاد ِ همسر !!!! دیشب دل درد گرفتم از دست دختر خاله های دیوانم!!! خدایا لطفن شادی رو از زندگیم نگیر...