امروز برای اولین بار حضور در اتاق عمل بیمارستان بهشتی رو تجربه کردم !!!!! بیمارستانی ک مثه بقیه جاهایی ک میریم رو عملهای خاصی فوکوس نداره و آدم خیلی میتونه اطلاعات مختلفی کسب کنه و شرایط جدیدی رو تجربه کنه . از دیشب کلن ذوق مرگ بودم ب چند علت . 1. اینکه اونجا همه ی بچه های گروه از هم جداییم و مجبور نیستم بعضیا رو کنارم تحمل کنم. 2. اینکه ممکنه تو این دوره یکی از دوستامو ببینم ک خیلی میخامش.. 3. اینکه از یه زوج ِ آقای دکتر-خانم اتاق عملی ای خیییییلی تعریف میشد از زبون بچه ها . امروز دیدمشون . یه دختر ب شدددددت خوشگل و جوون ک همسر یه جراح مغزو اعصاب سن بالا و فسیل شده بود من هرچی فکر کردم نفهمیدم به چه قیمتی :| ...
امروز سر عمل یه پسر خنگ بودم ک واسه بار دوم اومده بود دماغشو تبدیل ب بینی کنه !!!! من ک اصن نگاه نکردم چطور عملش میکنن . همش سرم پایین بود . چون اگه در آینده بخام عمل کنم میترسم میزنم زیرش !! ولی خیلی خوشم اومد دکترش یه دماغ ب شدت عقابی و گنده داشت :)))
با یه دکتر بیهوشی جدید آشنا شدم ک نفهمیدم فازش چیه دقیقن !! فک کنم منو مظلوم گیر اورده بود . میخاست 3-4 ساعته تمام بار اطلاعاتیشو ب من منتقل کنه . یه آدم عجیب با رفتار های استرسی و تند ک همش منو یاد شخصیت حامد بهداد مینداخت . خندم میگرفت :))) هی تند تند حرف میزد منم با دقت زل زده بودم تو چشماش ینی خیلی میفهمم . گهگاهی هم لابلای حرفاش یه سوال میکرد ک یاد بلد بودم یا نه !!! یه یدفه گفت
+دوست داری اسپاینال کنی؟؟
-آره ولی الان ما نباید این کارو.... !!!
+نباید نداره .. ترسو بذار کنار من پشتتم !
-نمیترسم ک..
+اوکی آقایاون ستو بیارید ....
و اینچنین بود ک من تا لبه ی اسپاینال کردن رفتیم اما استادمون فرشته ی نجات شدو نجاتم داد :))) نمیدونم چرا من وقتی نگاه استادا میکنم فک میکنن دارم با تک تک سلولام ب حرفاشون گوش میدم اصن دیگه فقط میان اطلاعاتشونو روی من خالی میکنن . دلم میسوزه . گول میخورن . در اصل من فقط نیمی از حواسم ب حرفاشونه
اما امروز صبحم با بوی گند کوتر کردن شروع شد و سقف رویاهام از هم پاشیده شد... این شکلکه خودش اومده اصلنم نمیتونم پاکش کنم....