- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنج شنبه ازووووون روزا بودااااا.. همه چی توش داشت.. از سر صبح شروع شد.. تو استیشن نشسته بودم از رو بیکاری داشتم بازی میکردم ک نفهمیدم موسوی پشتم وایساده و داره نگاه میکنه .. بعد ناگهان اومد گفت چ خبره امروز همه گوشی به دست...؟! لرزان لرزان گفتم بیکاریم خب دکتر :ss لبخند زد و رفت.. انگار ک رو مود بود :| اولین عمل واسه من بود.. موسوی گفت بیا کنارم دقت کن چطور لوله میذارم.. فشارم ک زیر ِ زمین بود هرچی میگف اوکی؟ منم میگفتم اوکی :))) خلاصه تا اینکه لوله رو گذاشت و چنتا سوال پرسید و گفت حالا گوشی بذار ببین جاش درسته یا نه.. گوسفند :|:|:| تا من اومدم گوش کنم از پشتم رفت شیر اکسیژن رو بست گفت میشنوی صدارو؟ :|:| با ترس گفتم صدا نمیاد :( گف اخه بستمش :|

ظهر داشتم ب نسرین میگفتم حس میکنم اخلاق موسوی مثل داییم باشه.. فقط آدمای نزدیکش میدونن ک اونقدرام ترسناک نیست.. یدفه سمیرا با لحنی سرشار از عصبانیت و استرس گفت صد رحمت به موسوییییییی :0000 من یبار داییتو دیدم یه سکته ناقص زدم ایندفه ببینم.... :))) فهمیدم ک نبابا موسوی هم ممکنه واسه اطرافیانش آدم خوبی باشه:/

پنج شنبه رو خیلییییییی دوست داشتم.. اومدم خونه تا خود شب خابیدم اگه ب محمد قول نداده بودم ک برم خونشون عمرن تا صبح بیدار نمیشدم.. :/

یه قسمت ِ دیگه از پنج شنبه شب رو خیلییییییی دوست داشتم ک مربوط به شکم میشد :d کلن آدم ِ شکمویی هستم.. با محمد و خاهراش نشسته بودیم ک حرف ِ رستوران و فست فود و این چیزا شد ک ناگهان چون خونه اشتها نداشتم و شام نخورده رفته بودم آنن گرسنه م شد و دست رو دلم گذاشتم گفتم آآآآخ!!!! بچم دلش خاس :(( محمد یه نگاه ب ساعت انداخت و گفت متاسفم :| همینطور ک ب بحث ادامه میدادیم متوجه شدیم یه نفر کم شده از جمعمون... هرجا رو گشتیم خاهر بزرگه نبود :/ ک حدودن یک ربع بد اومد بالا با یه عاااااااالمه غذاهای خوشمزه :))))) ساعت 12 و نیم شب رفته بود واسم دنبال غذا گشته بوددددد.. هیییچکس درک نمیکنه واسه یه آدم شکموی گرسنه دیدن ِ اووووون همه غذا در حالیکه اصن منتظرش نیستی چ شوک بزرگیه ... چ لحظه ی با شکوهی:)))) همه اینا ک شوخیه اما بطور جدی من همیشه بخاطر ِ اینکه خاهرای محمد از خاهرای خونی واسم مهربون تر و بهترن خدا رو شکر میکنم.. این کارایی ک یوقتایی اونا واسه من انجام میدن مطمئنم خودم اگه بودم هیچوقت واسه خاهر خودمم نمیکردم.... متشکرم خدا واسه داشتن سه تا خاهر ِ عااااالی...

جمعه...

صبح تو خاب و بیداری بودم ک شنیدم محمد داره با تلفن صحبت میکنه.. اعتنا نکردمو خابیدم.. اومد صدام زد گفت خیلی فوری باید برم کرج واسه یه کاری.. دوست داری باهام بیای؟؟ یه چشممو باز کردم گفتم دوتایی بریم؟ گفت اوهوم... منم ک عاااااشق سفر دوتایی هرچند کوتاه و نزدیک هستم^_^ گفتم آآآآآره پ چی ک میام! گفت خسته نشی؟کاریه!!! گفتم عمرن!!!.. اصن بهتر ازین نمیشد.. چون صبحش مامان بابا و عمو اینا هم رفته بودن کرج.. خلاصه بعد از رفتن و کلی علاف شدن ِ من تو افتاب تا تموم شدن ِ کار محمد و یکم گشت زنی ِ بی مقصد و اینا غروب ازش کلی خاهش کردم ک بریم خونه عمه اینا غافلگیرشون کنیییییییم !! اقا توروخداااا نه نگو ^_^ اونم قبول کرد و رفتیم.. چقد همه خوشحال شدن و تعجب کردن...

چه آخر هفته ی عجیب و عالی ای شد برام.... خستگیام در رفت ^_^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

دوباره مشغولیات درسی شروع شد و همزمان باهاش دلتنگی های من... !! البته ترجیح میدم کمی دلتنگ باشم تا اینکه تو خونه احساس بی فایده بودن بکنم:/ چون من وقتی تو خونه بیکار بشم فقط میخابم... و باد میکنم :| خوبیش اینه ک درس نداریم حداقل..... چقد قبلم خوشحاله وقتی میگی ب من افتخار میکنی ک برای مردم جامعه م فایده دارم..!! خجالت میکشم :) چون هنوز زیاد کار خاصی ازم بر نمیاد و تو بزرگش میکنی...... اما هرروز ک میگذره سعی میکنم بهتر و با توجه بیشتر کارمو انجام بدم. و چه لذتبخشه آدم عشقش بهش افتخار کنه.. حتی الکی ^_^ .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز چقد خوب بود!!!! ریخت رعب آور ِ موسوی یه بارم جلو چشمم نیمد.. دو روزه ک چندتا عمل رینو رفتم با دکتر ِ محبوبم :دی تا سرانجام وسوسه شدم ک بهش بگم بینی خودمو یه نگاه بندازه ببینه چجوره اوضاش.. :دی همینطور ک داشت راه میرفت روبروش عقب عقب روان بهش گفت دکتر بینی مو یه نگاه بنداز بی زحمت.. عمل بشه چجور میشه؟ گفت مگه میخای عمل کنی :| بیخیااااااااااال دختر!! ببین دماغ خودم چ عقابیه چقدم شیکه.. عمل میخای چکار... ولی خب عملت راحته اما فک نکنم زیاد تغیر کنی... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

بد ترین حالت در یک روز تابستانی میتونه این باشه ک بری بیمارستان و ناگهان ببینی دکتر بیهوشی ِ اولین عملت موسوی ِ بیشور هست :| جلو تر ک میری میبینی حالت بدتر اینه ک بهت بگه رگش خوب نیست و یه رگ طوسی ِ جدید براش بگیر... !!! هی.. :( منی ک حتی برای اولین بار دستم نلرزید ، اون روز دستمو باید با چهار تا دست نگه میداشتن تا یه سوزن فرو کنم... نفسم.. نمیفهمم چرا انقد ب من استرس و انرژی منفی وارد میکنه... از مدل نگاهش متنفرم .. ازینکه منتظره تا سوتی بدی و جلو همه سنگ رو یخت کنه بدم میاد... ازینکه وقتی سوال میکنی ب جای جواب دادن نگاهای مشکوک بهت میکنه و احساس میکنی داره میگه خفه شو حالم بهم میخوره :(شاید اگه رئیس اون دانشکده ی کوفتی نبود انقد برام مهم نبود..

انقد وقتی دیدمش بهم استرس وارد شد ک اصن نفهمیدم ب مریض دارو زد یا نه.. میترسیدم بپرسم.. همش صدای استادمون تو گوشم بود ک "جلو موسوی سوتی نده ، سوالم نکن..." از طرفی میترسیدم نپرسمو ماسکو بگیرم و بگه دارو نزدم مگه کوری؟؟؟؟!!!!! فقط خدا رحم کرد ک خودش گفت آماده باش میخام بزنم.... بهم گفت ترم چندی؟ حتی یادم رفته بود ترم چندم!!!! اصن خیلی روز نحسی بود.. چی میشد هیچوقت نمیدیدم ریختشووووووووووووووووو!!!!!!

از شدت استرس انقد گرسته شده بودم ک ظهر ک با بچه ها رفتیم بیرون میخاستم تمام گارسون ها و مردم جلو چشممو بخورم :))) مدتها بود این همه غذا نخورده بودم.. :دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی
آخ ک امشب چقد دلم نمیخاد بخابم... آخه محمدم نیست هی اذیتش کنم قبل از خاب :( آه.. :((((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز یه روز تابستونی خوووووب !! از صبح ساعت 5 بیدار شدم و یه صبحانه ی خییییییلی مفصل دو نفره تدارک دیدم پر از هر نوع ویتامین.... تا جایی ک راه داشت خودمو تقویت کردم ک سرم چرخ چرخ نره سر عمل.. با محمد راه افتادم ب سمت بیمارستان. تو راه کمی دعای عهد گذاشتم و انرژی مثبت گرفتم بعدشم دیگه تا برسم شادمهر و اینا... هوا عالی بود .

امروز بیمارستان پر از انواع اقسام سوژه جات خنده آور بود. مسئولیت من ریکاوری بود.. از ریکاوری متنفرم چون باید بیکار بشینم و هوای مریضارو داشته باشم. بنابراین همش تو این اتاق و اون اتاق معلق بودم دیگه اخراش مربیمون ب گریه افتاده بود ک چرا تو سر پستت نیسیتی اخه :((( هر چی تهدید نمره ای و فیزیکی و غیره کرد کارساز نبود!!!! سر جمع فک کنم ده دیقه ای تو ریکاوری نشستم. از پشت شیشه یدفه نسرینو دیدم ک داره نگاهم میکنه.. بی اختیار یاد این فیلما افتادم ک میان ملاقاتی زندانیا از پشت شیشه.. یه دفه یه دستمو گذاشتم رو شیشه با اون دستم تلفن رو برداشتم نسرینم گوشیشو گذاشت در گوشش.. مشغول مکالمه و مسخره بازی بودیم ک یدفه دیدم آقا حیدری اون دور وایساده این شکلی خیره شده ب منوای ابروم رفته بود... منفجر شدم قیافه شو دیدم... نمیدونم الان چ فکری داره راجب ما میکنه اما امیدوارم بفهمه ک دیگه نباید منو بذاره ریکاوری :D

امروز به عینه اتفاقات در حاشیه رو ب چشم دیدم!!!! یه بیماری اومده بود واسه عمل ستون فقرات.. بیهوشش کردن.. اینتوبه شد.. دکتر یه بررسی کرد دید ابزار مناسب عمل هنوز نرسیده و تا برسه شبه.. گفت به هوشش بیارید :| دکتر بیهوشی گفت نه نه حیفه دارو گرفته هدر میره!!!! :0 اورتوپدو صدا کردن.. اورتوپد اومد یه نگاه انداخت گفت پاش مشکل داره ب جاش پاشو عمل میکنیم :||||||| یا امام زمان :| این مدل رو دیگه اولین بار بود میدیدم :| خلاصه عملش کردن.. تو ریکاوری به هوش اومد هی پاشو تکون میداد و نا مفهوم میگفت چی ب پام بستید؟! منم گفتم اقا بخاب عمل کمرت کنسل شد ب جاش پاتو عمل کردن :)))) وای مرده بودم از خندهههههه :)))) خیلی باحالن!!:))

اخرین و بهترین اتفاق امروز تماس دایی جانم با من بود.. گفت دکتر نمره هاتونو گذاشت؟ گفتم نه.. گفت امروز دیدمش!! گفتم خببببببببببب :0 گفت 5 شدی... نه نه گفت 8.5 شدی :| من دیگه لال شدم :| سکته ناقص ک زدم گفت عزیزم گریه نکن گفتش 11 شدی!!!!!!!! جیییییییییغ بود ک من میکشیدم امشب :|

خدا بازم بده ازین روزاااااا :/ :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز به تعبیری اولین روز غیر تابستونی من بود ک خوشبختانه بعد از کلی خونه نشینی و بیکاری خیلی به جا و به موقع بود و خیلی حالمو بهتر کرد. دیشب محمد اومد پیشم که امروز ک روز اولمه خودش منو برسونه بیمارستان.. خیلی خوشحالانه وسایلمو جمع کردمو محمد روپوشمو اتو کرد و منم با کلی استرس همش تو فکر امروز بودم.. تا صبح یه دیقه هم نخابیدم هم اینکه هنوز عادت نکردم شبا بخابم و هم اینکه همش میترسیدم جلوی موسوی سوتی بدم با این فاصله ای ک افتاده بود بین این دو کاراموزی... و جلوی همه سنگ رو یخم کنه!

امروز صبح ب نسرین گفتم حالا ک خونشون تو مسیر خونه ی ما تا بیمارستانه اماده باشه ک باهم بریم.. میخاستم ب یه بهانه ای زودتر ببینمش.. خیلی ذوق زده بودم!! آخه این ترم با ممارست فراوانم بلخره گروهم تغیر کرد و اومدم تو گروه دلخاه.. امروز اصلن روز سختی نبود.. اصلن حرص نخوردم:| همه بچه ها یکدست و یک رو... چه پسر چه دختر! همه به فکر همکاری بودن نه زیرآب زنی :|

امروز داشتم با کلی هیجان و خنده ب نسرین میگفتم ک وحید و ببعی تو اینستا درخاست دادن و من ردشون کردم :)) یدفه یکی از دوستام پرید وسط گفت آره یه بنده خدایی میگفت ما ک جرعت نمیکنیم اکبری رو req بدیم :))) برای اولین بار در عمرم احساس لولو خرخره گی کردم :| :دی

و بعد از ظهرم در کمال ناباوری دقیقن موقعی ک از اتاق عمل اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد و محمد... گفت ک کارش تموم شده و میتونه بیاد دنبالم... عجیبه!! حتی بابامم از زیر رسوندن من ب اون بیمارستان بدمسیر فرار میکنه ! :) ولی خیلی ذوق کردم ک تو این گرما و شلوغی یکی هست که خیلی به فکرمه و تند تند کاراشو ردیف میکنه که من کمتر اذیت بشمو چند دیقه ای بیشتر باهم باشیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی