- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

هنوز نفهمیدم چی شده :(

شاید مسخره باشه اگه بخاطر دوروز حرف نزدن با تو ناراحت باشم و اسمشو بذارم غصه 

اما من همینم

درستم نمیشم

ببخش اگه ی مدت قراره آفلاین ب سر ببرم .....

 

**روزای گَندیه**

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
 دلم ...

 

برای تو که نه!

 

ولی برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده

 

برای تو که نه!

 

ولی برای "مواضب خودت باش" .. "موفق باشی" و.... شنیدن (از زبان خودِ خودِ خودت)

 

تنگ شده

 

برای تو که نه!

 

ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده

 

راستش! برای اینها که نه

 

دلم برای "خـــــــــــودت" خیــــــــــــــلی تنگ شده... 


 

اوهوم ...

هر روز کنار همیم ...

اما فاصله ای ک بینمون افتاده اووووونقد قدرت داره ک دل منو انقد تنگ کنه!!!

اونقد قدرت داره ک نذاره یکیمون غرورشو بذاره زیر پاش

میبینی

دارم میمیرم از "بی تویی"

اما غرورمو نمیشکنم ...

چون تقصیر من نبود "مخاطب خاص"

**

(حالا اون شپش کجاس ک ببینه ب خاطرش چ آتیشی افتاده ب رابطه ی منو تو !!! )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
 دلم ...

 

برای تو که نه!

 

ولی برای روزهای با هم بودنمان تنگ شده

 

برای تو که نه!

 

ولی برای "مواضب خودت باش" .. "موفق باشی" و.... شنیدن (از زبان خودِ خودِ خودت)

 

تنگ شده

 

برای تو که نه!

 

ولی برای دلی که نگرانم میشد تنگ شده

 

راستش! برای اینها که نه

 

دلم برای "خـــــــــــودت" خیــــــــــــــلی تنگ شده... 


 

اوهوم ...

هر روز کنار همیم ...

اما فاصله ای ک بینمون افتاده اووووونقد قدرت داره ک دل منو انقد تنگ کنه!!!

اونقد قدرت داره ک نذاره یکیمون غرورشو بذاره زیر پاش

میبینی

دارم میمیرم از "بی تویی"

اما غرورمو نمیشکنم ...

چون تقصیر من نبود "مخاطب خاص"

**

(حالا اون شپش کجاس ک ببینه ب خاطرش چ آتیشی افتاده ب رابطه ی منو تو !!! )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
باز هم ...

یک باردیگر

منو بغضم

تو و آرامشِ _احتمالن_ مصنوعی ات !!

با هم رو در رو شدیم!

بیراه نیست اگر بگویم تو هم"نـــه مثل من"نه ...  اما حالی ب حالی میشوی اینجور وقت ها !

نمیدانم

هرچه ک هست حضور آرامبخشی نداری برایم!!!

از حضورت نع

اما از دلهره های خودم موقع بودنت عذاب میکشم!! 

دلهره های _حتــــــــــــما_ بی دلیل!

نه ک حس جدیدی باشد ... نع!

این را از خیلی قبل ترها تجربه کرده بودم!!

خیلی گفته بودم

باز هم میگویم

فرقی نمیکند

هروقت ک میخواهد باشد

فرقی نمیکند 

هر حالی ک میخواهم باشم

تو ک می اییآرامش

مـیـــ ... رَ ... وَد .!.

میرود و چند صباحی گم میکند گورش را

آنقــــــــــدر نمی اید تا دوباره ک باور میکنم دروغها و دلداری هایی ک بطور کاملناحمقانهتحویل خودم میدهم!!!

اماامشب!

امشب بازهم تکرار شد این قصه یتکراریِمن و .... !!

نمیدانم

نمیدانم نقطه چین ها را چطور شکل بدهم !!

من و تو ک کنار همجا نمیشویم!!

شاید بهتر است بگویم ...

قصه ی تکراریِ من و احساستِمضحکم:)

نفهمیدی

ولی امشب

جوری بغضم را فرو دادم ک مبادا بویی ببری از تغییر حالت هایم

ک مبادا بفهمی ک هنوز هم مثل قدیم ترهاهمانقدربرایم مهم هستی!!

کاری ب کارهیچ کسندارم!

بقیه هم مثل خودتوارونهفکر میکنندحتمن!!!

بقیه هم حرفهای دلم راعیبمیدانند... حالا بهر دلیلی!

بقیه هم حتمن احمقانه و پر از اشکال میدانند مهم بودنت را برایم!

پسدرِگوشیمیگویم!!

طوری کهیچکسنشود ...حتی خودت!!

انقدر ارام ک فقط گرمای نفسهایم احساس شود

فقط میخواهم گفته باشم

فقط میخواهم ک باز توی دلم گیر نکند این حرفها

درِ گوشی اعتراف میکنم کنمیشود!

نمیشودمهم نباشی

نمیشودنبینمت

نمیشودبا بقیه فرق نداشته باشی

حالا هر ک هرچه میخواهد بگوید

گوشم پر است از حرف هایی ک عقلم هم انها را مهر تایید میزند .


 

 بازم امشب گذرمون بهم افتاد

حواسم بود !!

ب اینکه

بازم خدا خواست حتمن !

ب اینکه بازم عادی باشم

ب اینکه بازمقسمتبوده!!!

امشب اگه از یشخص خاصواست گفتم

اگه _فقط_ سعی کردم عادی باشم

اگهتظاهرب اروم بودن کردم

اگه باهات گفتمو خندیدم

بخاطر این نبود ک قبلن ها رو فراموش کردم

بخاطر این نبود ک دیگه عادی شدی

بخاطر این نبود ک حرفای تلخ اون شبتو یادم رفته

رفتار امشبم فقطی دلیلداشت !!

اونم اینکه دیگهنفهمیک برام مهمی!!

چون ی بار فهمیدی بد زدی تو گوشم

 

** و حالا محض خنده و سرگرمی نبود ک پچ پچ کنان در خودم مچاله شدم ... فقط خواستم دیگر

بخاطر حرفهایم عذاب نکشی ... **

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
امسال...
مثل پارسال
همون مراسم همیشگی تو خونتون برگزار شد
همون مراسمِ ب اصطلاح خودمونحلیم پزون
فقط ی فرقایی با پارسال داشت!!!
نه تو بودی ... نه خاهرت ... نه عمو علی...
منی ک همیشه ادعای دلسنگیم میشه حتی...
اشک تو چشام بود همه ی مدت!!!
درسته! فقط 3نفر کم شده بودن نسبت ب پارسال ...
اما هیچی سر جاش نبود
دقیقن اون گوشه ی اتاق بزرگه ی خونه ی مادربزرگه...
کنار اون بخاری کرمی رنگ
زیر اون پتوی بزرگ قدیمی ک همه باهم حلقه میزدیمو زیرش میرفتیم تا گرم بشیم
جات خیلی خالی بود
امسالنبودی ک موقع خاب ب همه بالش و پتو بدی
نبودی ک ب خنده های زیرزیرکی و شیطونی هامون تشر بری و بلند بگی امشب ک شب خنده نیست!!!
امسالنبود اون کسی ک پارسال با دیدنش یاد بابابزرگم افتادمو تا ب خودم اومدم دیدم اشک تو چشامه
امسال نبود اون کسی ک عینک ته استکانی بزرگشو برمیداشتیم واسش تمیز میکردیمو دونه دونه جلوی اینه پرو میکردیمش!!!
امسالحتی واسه هم زدن حلیم نذری هم انگیزه ای نداشتم
سخت بود بغضمو قورت بدم
سخت بود مثه بقیه خودمو سرگرم کنم
هیچوقت نمیدونستم با رفتنتون این همــــــــــــــه خاطره جاتونو میگیره!!!
 
روحتـــــــــــــون شــــــــــــــــاد و آروم.. 
 
امسال پرونده ی حلیم خوشمزه ی مادربزرگ واسه همیــــــــــــــــــــــشه بسته شد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
نــــــــــــه!

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ کس و هیچ چیز را دیگر دوست ندارم

انگاراین روزگار چشم ندارد

من و تو را یک روز خوشحال و بی ملال ببیند!

زیرا هرچیز و هر کسی را دوست تر بداری

حتیاگریک نخ سیگاریازهر مارباشد!!!

از تو دریغ می کند...

پس منبا همه ی وجودم

خود را زدم بهمُردن

تا روزگار دیگرکاری به من نداشته باشد

تا بو نبرد...

گفتم که:

"کاری به کار عشق ندارم!"

 


امــــــــــروز دوتاییــمون امتحان داشتیم!!!

منکه کاملن برگه مو گلباران کردم!!!

اما تو رو حتـــــــــم دارم ک  قبول میشی!!

واسه همین خیلی کاری ب کار روزگار ندارم ک امروز زد تو ذوقـــــــــــم...

بعد از خوشحالی دیروزم:-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

امـــــــــــروز...

بعد از ی مدت طولانی...

اولین روزی بود ک حتا ی کلمه هم باهم حرف نزدیم...

میدونم

سکوت امروزت

یعنی

تاوان حرفای دیشبـــــــــــــم!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
دوباره بعد از مدتها حالم ی جوریه!!!

ی حالی...

روی ی مرزی!!!

اصن این حالمو دوست ندارم!

ی دفه خوبم...

ی دفه بهم میریزم!

همش حس میکنم اینا اثرات بدقولی اون روزِ توئه!!!

شایدم دلم برات تنگ شده ... بهونه میگیرم!

نمیدونم! درستش کن خودت 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
دوباره بعد از مدتها حالم ی جوریه!!!

ی حالی...

روی ی مرزی!!!

اصن این حالمو دوست ندارم!

ی دفه خوبم...

ی دفه بهم میریزم!

همش حس میکنم اینا اثرات بدقولی اون روزِ توئه!!!

شایدم دلم برات تنگ شده ... بهونه میگیرم!

نمیدونم! درستش کن خودت 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
امشب...

شعری نخواهم نوشت

شمع را

برای تولدت روشن می کنم

و پرهایم را طواف می دهم

بر گِرد آتشی که تو در جانم روشن کرده ای

تکه خاکستری کوچک کافی است...

تا پر سوخته حرمت پیدا کند...!

جشن تولد توست...

و من...

باز به دنیا می آیم!!

و خاکستر می شوم...

تا راز حضور تو را بدانم
ققنوسم من امشب...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چقد دلم میخاست امروز... منم مثه خیلیای دیگه تو جشن تولدت باشم!
مثه خیلیا واست کادو بیارم.."خـــــــــــودم"
مثه پارسال کنار هم:(
اما نشد !!!
حالا میخام با زبون ساده ی دلم بهت بگم
تولــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــــــارک عشـــــــــــــــق مـــــــــــــــــن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۱ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی