پنج شنبه ازووووون روزا بودااااا.. همه چی توش داشت.. از سر صبح شروع شد.. تو استیشن نشسته بودم از رو بیکاری داشتم بازی میکردم ک نفهمیدم موسوی پشتم وایساده و داره نگاه میکنه .. بعد ناگهان اومد گفت چ خبره امروز همه گوشی به دست...؟! لرزان لرزان گفتم بیکاریم خب دکتر :ss لبخند زد و رفت.. انگار ک رو مود بود :| اولین عمل واسه من بود.. موسوی گفت بیا کنارم دقت کن چطور لوله میذارم.. فشارم ک زیر ِ زمین بود هرچی میگف اوکی؟ منم میگفتم اوکی :))) خلاصه تا اینکه لوله رو گذاشت و چنتا سوال پرسید و گفت حالا گوشی بذار ببین جاش درسته یا نه.. گوسفند :|:|:| تا من اومدم گوش کنم از پشتم رفت شیر اکسیژن رو بست گفت میشنوی صدارو؟ :|:| با ترس گفتم صدا نمیاد :( گف اخه بستمش :|
ظهر داشتم ب نسرین میگفتم حس میکنم اخلاق موسوی مثل داییم باشه.. فقط آدمای نزدیکش میدونن ک اونقدرام ترسناک نیست.. یدفه سمیرا با لحنی سرشار از عصبانیت و استرس گفت صد رحمت به موسوییییییی :0000 من یبار داییتو دیدم یه سکته ناقص زدم ایندفه ببینم.... :))) فهمیدم ک نبابا موسوی هم ممکنه واسه اطرافیانش آدم خوبی باشه:/
پنج شنبه رو خیلییییییی دوست داشتم.. اومدم خونه تا خود شب خابیدم اگه ب محمد قول نداده بودم ک برم خونشون عمرن تا صبح بیدار نمیشدم.. :/
یه قسمت ِ دیگه از پنج شنبه شب رو خیلییییییی دوست داشتم ک مربوط به شکم میشد :d کلن آدم ِ شکمویی هستم.. با محمد و خاهراش نشسته بودیم ک حرف ِ رستوران و فست فود و این چیزا شد ک ناگهان چون خونه اشتها نداشتم و شام نخورده رفته بودم آنن گرسنه م شد و دست رو دلم گذاشتم گفتم آآآآخ!!!! بچم دلش خاس :(( محمد یه نگاه ب ساعت انداخت و گفت متاسفم :| همینطور ک ب بحث ادامه میدادیم متوجه شدیم یه نفر کم شده از جمعمون... هرجا رو گشتیم خاهر بزرگه نبود :/ ک حدودن یک ربع بد اومد بالا با یه عاااااااالمه غذاهای خوشمزه :))))) ساعت 12 و نیم شب رفته بود واسم دنبال غذا گشته بوددددد.. هیییچکس درک نمیکنه واسه یه آدم شکموی گرسنه دیدن ِ اووووون همه غذا در حالیکه اصن منتظرش نیستی چ شوک بزرگیه ... چ لحظه ی با شکوهی:)))) همه اینا ک شوخیه اما بطور جدی من همیشه بخاطر ِ اینکه خاهرای محمد از خاهرای خونی واسم مهربون تر و بهترن خدا رو شکر میکنم.. این کارایی ک یوقتایی اونا واسه من انجام میدن مطمئنم خودم اگه بودم هیچوقت واسه خاهر خودمم نمیکردم.... متشکرم خدا واسه داشتن سه تا خاهر ِ عااااالی...
جمعه...
صبح تو خاب و بیداری بودم ک شنیدم محمد داره با تلفن صحبت میکنه.. اعتنا نکردمو خابیدم.. اومد صدام زد گفت خیلی فوری باید برم کرج واسه یه کاری.. دوست داری باهام بیای؟؟ یه چشممو باز کردم گفتم دوتایی بریم؟ گفت اوهوم... منم ک عاااااشق سفر دوتایی هرچند کوتاه و نزدیک هستم^_^ گفتم آآآآآره پ چی ک میام! گفت خسته نشی؟کاریه!!! گفتم عمرن!!!.. اصن بهتر ازین نمیشد.. چون صبحش مامان بابا و عمو اینا هم رفته بودن کرج.. خلاصه بعد از رفتن و کلی علاف شدن ِ من تو افتاب تا تموم شدن ِ کار محمد و یکم گشت زنی ِ بی مقصد و اینا غروب ازش کلی خاهش کردم ک بریم خونه عمه اینا غافلگیرشون کنیییییییم !! اقا توروخداااا نه نگو ^_^ اونم قبول کرد و رفتیم.. چقد همه خوشحال شدن و تعجب کردن...
چه آخر هفته ی عجیب و عالی ای شد برام.... خستگیام در رفت ^_^