- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

هفته ی عجیبی رو پشت سر گذاشتم تا به جمعه رسیدم . خیلی ندیدمت . وسط هفته ک سرم شلوغ بود اصلن حواسم نبود ک خیلی دلتنگم . از دیشب ک مثلن دارم استراحت میکنم میفهمم چ خلا بزرگی داشتم چند روز . خنده هامم الکی بوده تقریبن . امشب سعی میکنم بیام پیشت و از نزدیک ببینمت . از ظهر ک فهمیدم مریض شدی اعصاب ندارم . طبق معمول خانواده از شنیدن صدای شادمهر خسته شدند !! نمیفهمن ک دست من نیست !

دیروز پیش اخوان سوتی دادم . خیلی جلاده !! سوزن ب اون کلفتی ِ اپیدورال رو داد دستم گفت امتحان کن . نترس کمرش بی حسه !!!!! گفتم میترسم !! گفت روت حساب میکردم :| ... آخه مگه ممکنه !!! من حتی با راهنمایی لحظه ب لحظه هم نمیتونم کاری رو ک دوبارم از نزدیک ندیدم انجام بدم !!! خودش بارها کمر اون بنده خدا رو سوراخ کرد و خطا رفت . من چطور میتونم ب خودم اطمینان بدم ک میتونم ! هرچی بیشتر میگذره بیشتر تمایز دکتر پیشوایی با این تازه کارها واسم معلوم میشه . اون چندین بار تاکید میکرد ک اول حتمن با سوزن نازک تر انجام بدین و هروقت مطمئن شدین ک درست رفتید سوزن کلفت بردارین . اما ایشون....... آدمای بیمار چرک نویس ما نیستن . کسی حق نداره بواسطه ی اینکه اونا اعتماد میکنن و میان بیمارستان آموزشی درمانی اونا رو موش آزمایشگاهی دانشجوهای تازه کار کنه ک کار یاد بگیرن.. من هنوز خیلی روحیه م ضعیفه .. وقتی دیدم بدون اینکه ب تموم شدن اثر بیهوشی یه مریض توجه کنن واسش شالدون گذاشتن و بخیه زدن و مریض با تمام توانش فریاد میزد بی اختیار اشک تو چشمام حلقه زد .. گناه دارن این مردم !! مردمی ک بخاطر اینکه کارشون گیره و پای جونشون وسطه مجبورن ب دکترایی اعتماد کنن ک واقعن انسان نیستن.....

+زنده باد مهران مدیری و موضوعی ک ب خوبی سوژه قرارش داد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز برای اولین بار حضور در اتاق عمل بیمارستان بهشتی رو تجربه کردم !!!!! بیمارستانی ک مثه بقیه جاهایی ک میریم رو عملهای خاصی فوکوس نداره و آدم خیلی میتونه اطلاعات مختلفی کسب کنه و شرایط جدیدی رو تجربه کنه . از دیشب کلن ذوق مرگ بودم ب چند علت . 1. اینکه اونجا همه ی بچه های گروه از هم جداییم و مجبور نیستم بعضیا رو کنارم تحمل کنم. 2. اینکه ممکنه تو این دوره یکی از دوستامو ببینم ک خیلی میخامش.. 3. اینکه از یه زوج ِ آقای دکتر-خانم اتاق عملی ای خیییییلی تعریف میشد از زبون بچه ها . امروز دیدمشون . یه دختر ب شدددددت خوشگل و جوون ک همسر یه جراح مغزو اعصاب سن بالا و فسیل شده بود من هرچی فکر کردم نفهمیدم به چه قیمتی :| ...

امروز سر عمل یه پسر خنگ بودم ک واسه بار دوم اومده بود دماغشو تبدیل ب بینی کنه !!!! من ک اصن نگاه نکردم چطور عملش میکنن . همش سرم پایین بود . چون اگه در آینده بخام عمل کنم میترسم میزنم زیرش !! ولی خیلی خوشم اومد دکترش یه دماغ ب شدت عقابی و گنده داشت :)))

با یه دکتر بیهوشی جدید آشنا شدم ک نفهمیدم فازش چیه دقیقن !! فک کنم منو مظلوم گیر اورده بود . میخاست 3-4 ساعته تمام بار اطلاعاتیشو ب من منتقل کنه . یه آدم عجیب با رفتار های استرسی و تند ک همش منو یاد شخصیت حامد بهداد مینداخت . خندم میگرفت :))) هی تند تند حرف میزد منم با دقت زل زده بودم تو چشماش ینی خیلی میفهمم . گهگاهی هم لابلای حرفاش یه سوال میکرد ک یاد بلد بودم یا نه !!! یه یدفه گفت

+دوست داری اسپاینال کنی؟؟

-آره ولی الان ما نباید این کارو.... !!!

+نباید نداره .. ترسو بذار کنار من پشتتم !

-نمیترسم ک..

+اوکی آقایاون ستو بیارید ....

و اینچنین بود ک من تا لبه ی اسپاینال کردن رفتیم اما استادمون فرشته ی نجات شدو نجاتم داد :))) نمیدونم چرا من وقتی نگاه استادا میکنم فک میکنن دارم با تک تک سلولام ب حرفاشون گوش میدم اصن دیگه فقط میان اطلاعاتشونو روی من خالی میکنن . دلم میسوزه . گول میخورن . در اصل من فقط نیمی از حواسم ب حرفاشونه 

اما امروز صبحم با بوی گند کوتر کردن شروع شد و سقف رویاهام از هم پاشیده شد... این شکلکه خودش اومده اصلنم نمیتونم پاکش کنم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

+امروز صبح تا ظهر یکی از بدترین روزهای زندگیم بود .. دکتر بیشعور کصافط جلوی همه قهوه ایم کرد . استاد میدونست حق با منه اما چیزی بهش نگفت . اصن داااااااااغووووووووووون شدم :( منم بخاطر سفارشای استاد ک تو دوره ی دانشجویی نباید با کسی بحث کرد و باید اجبارن حق رو ب طرف مقابل داد ، در حالی ک همه ی بدنم میلرزید و قرمز شده بودم هیچی بهش نگفتم . فقط یکم دیگه مونده بود ک با همه قدرت سرش داد بکشم یا حتی بزنمش :| هرچی ک خاست بعدش با شوخی ماست مالیش کنه من عصبانی تر میشدم . اصن از صبح ک سلام بهش نکردمو اصن محلش ندادم این سگ شد . دریغ از مثقالی پرستیژ دکترونه... به درک.... راست میگن ک آدما هرچی بار علمیشون کمتر ادعاشونم بیشتر !!!! زوره دکتری ک 3تا اسپاینالش نگرفت برگرده ب من توهین کنه . بعدم داد بزنه من الان باید تو آمریکا تدریس کنم اما تو بدترین منطقه ی شهر دارم اسپاینال میکنم و با شما سرو کله میزنم..!!! میخاستم بگم خب هرکس با توجه ب لیاقتی ک داره موقعیت ب دست میاره !!!! یکی مثل دکتر پیشوایی کار تو بیمارستانای فرانسه و عملهای قلب و عروق رو تجربه میکنه .. یکی هم مثل تو ک همین اسپاینال ساده هم از دستت نمیاد ...

+امروز یه بچه ای بعد از 13 سال انتظار ب دنیا اومد و خانوادشو خوشحال کرد .. هه .. استاد میگفت اسم این نوزادا golden baby هست ^_^ بهش گفتم استاد منم گلدن بیبی بودما اما خب نه 13 سال... ینی در واقع یجورایی میشم silver :))) جا خورد گفت اصلن بهت نمیاد . نمیدونم از چه لحاظ بهم نمیاد :/ و روم نشد بپرسم از چه لحاظ :| امروز آخرین روز بیمارستان زنان بود . خیلی لذت بخش بود دیدن اون همه نی نی... و چیزی ک همه مونو خسته کرده بود فقط غر غر های استاد و زرت نمره کم کردناش بود ک البته داشتیم عادت میکردیم...

+بعد از ظهر با فاطمه دوست قدیمیم قرار ناهار گذاشتیم . رفتیم فلافل مگسی(ب قول نسرین) خوردیم ولی عجیییییییب چسبییییییید... امروز بعد از ظهر عاااااالی بود برخلاف صبح.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

یکشنبه امتحان فارما رو با بدبختی تمام دادم .. از 40 تا سوال فکر کنم  5تا شو با اطمینان زدم... تشریحی ها رو جواب ندادم و تستی ها رو هم با تکیه بر شانس گندم زدم :| یکشنبه هماتو امتحانه و از اول ترم دریغ از حتی یک خط.. و یکشنبه ی دو هفته ی دیگر بیهوشی از اول خاهد پرسید و من کلی ویس ننوشته.. ! به من میگن یک دانشجوی خاک بر سر در این لحظهتنبلیم نمیاد .. فقط وقتی از بیمارستان میام دیگه اصن حال درس خوندن ندارم . فقط میخام بخابم ...

امروز یه مگس بیشعور اومده بود تو اتاق عمل خیلی زبل بود دو تا ست اسپاینالو آن کرد :| همه با هم بسیج شده بودن پرتش کنن بیرون... امروز سر عمل یه مامان ِ 22 ساله ی معتاد بودم . اصن اعصاب نداشتم . دلم واسه بچش میسوخت . گناهی نکرده بود.. میتونست نباشه... فردا آخرین روز بیمارستان زنانه . خوشحالم ک ب زودی از این استاد غرغروی نمره کم کن ِ حرص درار راحت میشیم . انقدر هرکار کردیم گفت نمرت کم شد من دیگه تا تو چشمام خیره میشه میگم نمرم کم شد :| در واقع دیگه واسم نمره ی نمونده ک بخاد کم بشه ... خدا فردا رو بخیر کنه ک چه امتحانی قراره ازمون بگیره و دیگه رسمن با خاک یکیمون کنه :| البته من مطمئنم ازم رقیق سازی نستونال رو میپرسه از بس سرش خنگ بازی در اوردم و نفهمیدم :))

خیییلی خوشحالم ک بیمارستان بعدی بهشتی هست . مطمئنننننم ک یک دوست قدیمی و خیلی خوب رو اونجا میبینم . خیلی هیجان زده م .

فردا بعد از بیمارستان با فاطمه قرار گذاشتم ک بریم بیرون.. پس از مدتها دوری از دوست با مرام عزییییییییییزم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

باورم نمیشه این هفته تموم شده و 5شنبه از راه رسیده.... یه تایم استراحت کوتاه و پراسترس... این روزا ک اصن اعصاب ندارم تنها چیزی ک میتونه چند دیقه منو از فکروخیال جدا کنه و حالمو خییییلی خوب کنه فیلم در حاشیه ست... ینیمت عاشششقشم. طوری ک بعضی ششبا حتی تکرارشم میبینم . 4تا شخصیت اصلی فیلم بعلاوه ی اون دکتر اورژانس رو ب شدت میخام. لامصبا عااالی ان . تو بیمارستان کافیه یه حرکتی ببینم ک شبیه سکانسهای این فیلم باشه . تا ظهر بش فک میکنم میخندم... وقتی تعریف میکنم و راجبش حرفمیزنم صدام از بس بلند و پرهیجانه تو کل اتاق عمل میپیچه و با نگاه های متفاوت دکترها و پرسنل مواجه میشم....  :دی خلاصه عاشقشونم... مدیری همیشه کارهای خاص تولید میکنه. دمش گرم . تمام واقعیتهای بهداشت و درمان و خیلی رک ب طنز کشیده و ادمو حال میااااااره......^_^

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

دوباره رسیدیم ب زمانی ک آدم مثه داگ ازینکه در طول ترم درس نخونده پشیمونه. از طرفی یک عالمه درس نخونده,از طرفی کارایی ک بعضی اطرافیان انتظار انجام دادنشو ازت دارن . از طرفی کاراموزیهایی ک هرروز سخت تر میشه . افتادم تو بدترین گروه ممکن با بدترین زمان و هم گروهیها. از تو ممنونم ک این روزها درکم میکنی و بخاطر من سخت میگذرونی روزاتو. ب روم نمیاری ک یه هفتس ب خونتون سر نزدم . آخرشبا حتمن بهم سر میزنی ... تو خوبی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

چند روز بود تنبلیم میومد ب اینجا سر بزنم .. ینی از وقتی کل هفته گرفته شده دیگه وقتی نمیمونه :( امروز بعد از چند روز دوستای خودمو دیدو کلی انرژی گرفتم . از هم گروهیای بیمارستانم دل خوشی ندارم . زندگی تقریبن سخت میشه اخر هفته ها ک مجبورم دوتاشونو تحمل کنم . مجبورم ک چیزی نگم تا بگذره . الان خیلی ب جایی ک هستیم عادت کردم . امروز بعد از چند وقت رفتیم بیمارستان بهشتی . بچه های دانشگاه همه کف بیمارستان ریختن اما اونی دلم میخاد ببینمش نیست ... امروز تو اسانسور یدفه علی بی پناهو دیدم تو بیمارستان . چند دهم ثانیه طول کشید تا ب خودم بیامو نگاش نکنم . هر وقت میبینمش یاد اون روزی میوفتم ک فامیلیشو نمیدونستم و تو چشماش زل زدم گفتم خانوم بی پناه کیه؟؟؟؟ گفت من آقای بی پناهم:| امروز روبروش خیلی انرژی مصرف کردم تا بتونم نخندم . ولی خودش فهمید ک خندم گرفته . مسخره میخندید . امروز با این دختره هم گروهیم دعوام شد . احمقه.... و در انتها دکتر وحیدو دیدم با ریش پرفسوری. و لباسای ب شدت خاصش . من ب این قضبه مشکوکم. احساس میکنم یکی از دوستای بی جنبم شوخیایی ک راجب وحید میکنم رو جدی گرفته و چیزی راجب من ب دوست وحید گفته . خیلی بد نگاه میکنه و این نگاهای یجوری ای از وقتی شروع شد ک یه بی جنبه قاطی ما شد و همه حرفی جلوش زدیم . ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی
فردا برای دومین بار پس از تولدم قراره واره اتاق عمل بیمارستان زنان و زایمان بشم . اولین بارش روزی بود ک ب دنیا اومدم....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

امروز صبح با اون پسره بیشوره ک باهم دعوا کرده بودیم با هم رسیدیم دم در دانشگاه . طبق معمول با صورتی اخم الود از ماشین پیاده شدمو یکم جلوتر ازش وارد حیاط شدم ک یهو ی صدای عجیب غریب اومد . زمینو نگاه کردم , نخ دندونم از توی جیبم افتاد رو زمین . یه نخ دندون فسقلی یه صداهایی تولید میکرد رو زمین ک دور از انتظار بود . لامصب دقیقنم جلوی پای اون بیشور قل میخورد رو زمین . من ب زحمت تونستم جلوی خندمو بگیرم . یارو با تعجب ب من نگاه میکرد و منم بدون اینکه ب روی خودم بیارم نخ دندون جدید عزیزمو رها کردمو رفتم... بین دوتا کلاس اومدم دنبالش اما اثری ازش نبود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

+هوووررراااا... بلخره جنب و جوش و تلاش شروع شد . زندگی رونق گرفت . هم نشینی بادوست عزیزتر از جانم از سر گرفته شد... چقد امروز همه انرژی داشتن تو یونی. استادا.. دانشجوها... حیف ک این انرژی دیری نمیپاید ک ب اخر میرسد :)) امروز همه با ظاهر کاملن جدید اومده بودن کلاس بجز من . من از سال اولی ک رفتم دانشگاه دو سه تا مانتو رو انتخاب کردم و همیشه هم اونا رو میپوشم. خییییلی کم پیش میاد لباسای مهمونیمو اونجا بپوشم . انقدر هوا الوده و ناجوره ک باید دو روزی یکبار حداقل تمام لباسا شسته بشه و من عمرن دلم نمیاد همچین جسارتی رو در مورد لباسای مهمونیم انجام بدم :دی بنابراین ترجیح میدم روند سابق رو حفظ کنمو کاری ب محیط رنگارنگ اطراف نداشته باشم:-! 

+امروز پس ازمدتهاااااا دکتر وحید رو دیدم با ظاهری جدید و نچسبانه. با ریشای بلندی ک اصلن با اون ظاهر بیبی فیس تناسب نداشت . اما همچنان با پوشاک مارک و خاص خودش ... جالب بود ک دقیقن وقتی داشتم بهش فکر میکردم دقیقن یک متری من نشسته بود ....

+دو روز از پایان تعطیلات گذشته و من هنوز تو شوک ی اتفاقم. هنوز باورم نمیشه ک امسال عید دختر عمت رو ندیدم. جالبه . امسال تصمیم گرفتم وقتی میبینمش سعی کنم دوسش داشته باشمو مث ی دوست صمیمی رفتار کنمو باهاش کنار بیام . اما در کمال ناباوری جور نشد ک بیان و من هنوز باورم نشده.... شاد یکی از بهترین تعطیلات نوروزی من بود با توجه ب این موضوع....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی