من دیگه از تعطیلات بدم اومد !!! همش خاب الودگی همش بیکاری . دلم دانشگاه میخاد . بیمارستان . خستگی ِ خنده و کار .... ! بخصوص امروز ک فهمیدم عمه های محمد هفته ی دیگه قراره بیان و مثل پارسال باید سیزده بدر رو در حضور یه عده آدم ِ نچسب سپری کنم و بهم زیاد خوش نگذره . اینم شانسه منه خب . یادمه بچه ک بودم اصلن سالی یکبارم نمیومدن دیدنی ِ شما اصلن یاهم قهر بودید ، اما حالا.... . بیخیال یکی میگفت خودتو بزن ب بیخیالی تا بگذره ، و البته چاره ای هم نیست جز این . بازم خدا رو شکر ، همین ک امسال احتمالن کرج نخاهیم رفت و کمتر حرص خاهم خورد لذت میبرم . حتی ب قیمت نرفتن خونه ی عمه ی عزیز خودم .
من تا دیشب فکر میکردم عموی محمد ب من محرمه . آخه همیشه دست منو میگرفت و بوسم میکرد . دیشب ک دست دادم باهاش یدفه پسرش گفت هرچند ک میگن عموی شوهر نامحرمه اما خب ایشون حکم پدرو دارن و اشکالی نداره :D اون موقه فهمیدم ک ....
دیشب اونجا کلی احساس از خود خشنودی ب من دست دادزن عمو میگفت دیگه امسال هرجور شده باید حمید رو زن بدم . شما دختر خوب سراغ ندارید؟؟ خاله چندتا دختر از فامیلمون معرفی کرد . زن عمو با عشوه های همیشگی و لهجه ی غلیظ اصفهانی فرمودن . نه من دخترای فامیلتونو میشناسم چنگی ب دل نمیزنن . بعد یه نگاه ب من کرد و رو ب خاله گفت شوما تو فامیلتون یه گل بود ک اونم تور انداختید شکارش کردید .... منم ک بی جنبهداشتم از خجالت میرفتم زیر صندلیمحالا دیگه من علاوه بر این ک یک واژه شناس پزشکی ام یک گل ِ ربوده شده هم هستم