- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

امروز تا ظهر خاب بودم چ حالی داد لامصب . بعدشم ک دوباره مثه هرروز زیاد اشتیاقی ب ادامه ی اتاق تکونیم نداشتم . کلن من اینجوری ام اولش جوگیر میشم همه رو بهم میریزم بعد خسته میشم کسی دیگه باید جمش کنه :)) امروز ب ماری اسمس دادم ک اسم و آدرس یه آتلیه رو ازش بپرسم ، اونم مثل همیشه پایه بود گفت ساعتشو بگو خودم میام میبرمت . منم چندتا عکسو ک خیلی دوست داشتم ریختم فلش برداشتم ک هم چاپ کنم هم ببینم کار اونجا چطوره . اون عکس کوچولوها رو ک میکس کردم روتخته بزرگ واسم زد چندتا دیگه از عکسامم کمی کوچیکتر چاپ کرد . عاشق اون تخته شدم از همش قشنگتر شد . بعدشم ک رفتیم پاساژ طلا با مریم ک سرویس طلاها رو ببینیم واسه مریم . بعدشم ک فلافل مگسی و.....خونه.. اصن باورم نمیشد تو از دیدن اون تخته و اون عکسها انقد ب وجد بیای و انقد بوچم کنی و بقیه انقد استقبال کننفقط تو خونه یه قاب داشتم ک اونم عکس سه تاییمون با مامانی رو گذاشتم توش واسه روی میزم . میخام در و دیوار اتاقمونو از این یادگاریها پرکنم بعدنا ک مستقل شدیم....

 +[یادگاریهایی ک امروز چاپ شد...]ک خیلی بد افتادن همه شون ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

باز رسیدیم ب واپسین روزهای یک سال دیگه . 93 هم داره ب پایان میرسه ! مثه همه ی این سالها هم روزای خوب داشت هم بد !! وقتی خاطراتمو مرور میکنم میبینم میشه گفت نیمه ی اولش چندان چنگی ب دل نمیزد و برعکس ، نیمه ی دومش پره از خاطره های بیاد موندنی و خوش ! دیشب نشستم تمام پستای اینجا رو خوندم . تمام خاطراتمو مخصوصن خاطراتم با تو رو مرور کردم . برعکس اون چیزایی ک دوستای متاهلم روش اتفاق نظر داشتن و معتقد بودن هرچی بیشتر از دوران عقد میگذره اختلافات و بحث ها بیشتر میشه ، منو تو دقیقن از اولش تا الان داریم ب سمت آرامش بیشتری میریم . خیلی وقته ک سر مسائل کوچیک بحثمون نمیشه . برعکس روزای اول حساسیت کمتری داریم ، مشکلات کوچیک و پیش پا افتاده رو بزرگ نمیکنیم . خیلی وقته ک ما گذشت بیشتری از خودمون نشون میدیم واسه هم . دیگه دوتا آدم لجباز مغرور نیستیم و حالا منافع طرف مقابل برامون پررنگ تر شده . این منو خوشحال میکنه . منی ک همیشه استرس داشتم با گذشت زمان بچه بازیهامونم بیشتر و بیشتر شه ، اختلاف نظرها پررنگ تر شه... ! درسته ک میگن تفاهم عقیده ، اختلاف سلیقه رو تو خودش حل میکنه.... !

+[این عکــس]جمعی از بهترین لحظه هام تو سال 93 ئه ک یا با تو سپری شده یا یه جورایی مربوط بو توئه . خیلی سعی کردم ک فقط و فقط عکسایی رو سلکت کنم ک هنوزم وقتی چشمامو میبندم انگار تو همون موقعیت و تو همون حس و حالم . دوست داشتم همه ی عکسام توش جا بشه ک نشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی
امروز رفتم سونوگرافی !!! واسه بررسی زائده اضافی ک جدیدن داره در وجودم رشد میکنه . مامانم همش ناراحته و غصه میخوره اما من خودم عین خیالم نیست . حوصله ی استرسهای اضافی رو ندارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

چند روز پیش فهمیدم یکی از شبکه ها فیلم "زمانه" رو داره پخش مجدد میکنه . اولین باری که این فیلم پخش شد من اوضاع روحی خیلی خوبی نداشتم . ترس"نرسیدن ب خاسته ام"و یه سری اتفاقها تمام وجودمو پر کرده بود . به بعضی جاهای فیلم ک رسید از ته دل با دیدن صحنه هاش اشک میریختم و غصه میخوردم . حالا رسیده ب همون قسمتها . بازم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم . نمیتونم بعضی حسها رو از خودم دور کنم... انگار میفهمم شخصیت ها چه احساسی دارن ، انگار جنس بغضشون رو میشناسم ، دوست دارم بعضی سکانس ها رو بارها و بارها ببینم و هربار ک میبینم گریه کنم و نقش اول فیلم رو بغل بگیرم و آرومش کنم . من ب غم و غصه های عاشقانه خیلی بی جنبه م . بقول مامان شاید از بس ک عاشق بودم اینطوری شدم !!! البته بیراهم نمیگه . کسی تا واقعن چندسال واسه رسیدن ب تنها امید زندگیش انتظار نکشه ، تا تموم لحظه هاشو از"نرسیدن"و"از دست دادن"نترسه نمیتونه درک کنه ک چ احساسیه . کسی ک تا اراده کرده زندگی براش هموار شده و عشقش تو دستش بوده نمیتونه بفهمه پشت لحظه لحظه ی زندگیِ همچین آدمایی چه ترس و استرسی پنهانه.... امیدوارم هیچوقت اون روزها تکرار نشه ، و تمام آثارش از ذهن و روحم پاک بشه....

+پ.ن : میگن آدمای عاشق شبا بیدارن روزا میخابن . من نمیدونم چرا وقتی پیش توام شب و روز میخام بخابم :) بغض کردم وقتی خاستی بری.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی

من دیگه دیروز واقعن جون نداشتم تمام چیزایی ک چاوشی از جلسه اول تا حالا گفته رو بخونم واسه امروز . خودمو زدم ب بیخیالی ، یکم بیکار چرخیدم ، رفتم خونه دایی تا نصفه شب ، ساعت 12 هم ک اومدم یکم بخونم محمد زنگ زد گفت حاضر شو... نتیجه این شد ک دیگه قید خوندنو زدم . خاب ِ شبم ک از بس حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم کوفتم شد :| گوشیمو واسه صبح کوک کردم . صبح پا شدم ساعت 5 بود ، نمیدونم چرا فک کردم 7 ئه !! پریدم سر محمد گفتم پاشو پاشو دیرم شده :0 اول یه سکته زد ، بعد ساعتو نگاه کرد ، بعد محکم منو گرفت لای دست و پاش گفت ای بابا هوا تاریکه بخاب کابوس دیدیدیگه هر چی تلاش کردم نتونستم خودمو از زیر دست و پا نجات بدم و تا هفت یه کله خابم برد . دوباره 7 از خاب پریدم هول کردم . ولی لامصب اون دو ساعت خیلی چسبید ......

امروز دیگه دل رو زدم ب دریا ب چاوشی گفتم ک خیلی رینگتون ِ گوشیشو دوست دارم و دمش گرم ک بدون اینکه ازش بخام گفت بلوتوثتو روشن کن ، حالا منم یاد اسم بلوتوثم افتاده بودم هی میخاستم بپیچونم اما نشد . اونم اول یکم ب اسم بلوتوثم خندید بعدم رینگتونو تقدیم فرمود. واسه عید تنظیمش میکنم روی گوشیم :))

امروز دوباره یوسفی لامصب از آموزش اومد بیمارستان . منم ک اتیکت نداشتم کلی استرس بهم وارد شد ک خداروشکر نفهمید . دوباره امروز وقتی گفتن اومده رژمو خوردم :| اومده بود بگه ک کاراموزیهای هفته دیگه همه کنسله :) در واقع امروز آخرین روز در سال 93 بود ک انقد خندیدیم و خوش گذشت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۱
بانوی شرقی
عاشق ِ صبحایی هستم که ....

تنم تو آغوشت و ....

چشمام توی چشم تو باز میشه ..... !

 

+ممنونم ک نذاشتی دیشب تنها بمونم و غصه بخورم....

+دوستدارم میدونی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

دستامو مُشت میکنمو ... ، انقد بدنمو میکشم که همه ی ماهیچه هام درد بگیره . سکوت و تنهایی ماهیچه هامم درگیر کرده ! یه بار به یکی گفتم یوقتایی میخام از شدت ِ سکوت ِ حاکم ِ تو خونه ی مسخره مون گوشامو محکم بگیرمو داد بزنم ، خندید به حرفم ولی من شوخی نکرده بودم باهاش ! امشبم تنهام . امشبم تنهااااااااااااام ! خدایا تو میدونستی من قراره انقد تنها باشم این روزا ؟ :( مثلن ازش خاستم ک نبینمش که حواسم پرت نشه ، که درس بخونم ... ! اما الان خیلی بیشتر حواسم پرته ک..... ! یادش بخیر یه دورانی بود که من له له میزدم تا هیچکس نباشه تو خونه ک درس بخونم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

چند شبی هست که بجای روز درس خوندن ، شبا میخونم و این عادت ِ همیشگی ِ منه از کودکی ! حال و هوای شب تا صبحای این روزام واقعن دلچسبه . پارسال همین موقه ها بود امتحانام تموم شدن . همین موقه ها بود جفتمون بیکار شده بودیم و آزاد.... . موقع اذان که میشه عجیب میرم تو ماه رمضون ِ پارسال زندگی میکنم . همون روزا که یه وقتایی تا ساعت ِ هشت ِ صبح بیدار بودیمو حرف میزدیم . اسمسی ، تلفنی ، هرچی .... چشمامو میبندم میخابم که بیرون نیام از اون روزا . انقدر جدی که مطمئن میشم هیچکس قد ِ من تا حالا نتونسته تو یه دوران ِ وهم آلود که در حال ِ حاضر وجود ِ خارجی نداره زندگی کرده باشه ......

 

+خیـــــلی دوستدارم میدونی....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

اینکه یه دوستی پیدا کردم که به شدت احساسی رو بهش دارم که یه زمانی به بهترین دوستم داشتم و البته هنوزم دارم ... ، نمیدونم باید خوشحالم کنه یا ناراحت؟! اینکه موقع حرف زدن باهاش اختیار اشکامو از دست دادم ، نمیدونم باید خوشحالم کنه یا ناراحت... . ولی اینکه بازم با اون همه شباهت ظاهری و شخصیتی هیچکی پیدا نمیشه که مثه اون باشه ، نمیدونم باید خوشحالم کنه یا.......... ؟!

ولی فکر ِ اینکه قراره بعد از مدتها با یکی از بهترین و صمیمی ترین و شبیه به خودم ترین دوستام ملاقات داشته باشم به شدت سرحالم میکنه گاهی وقتا...

+ببین ، دوستدارم خیلی زیاد ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی

تو واقعن خنگی که نمیفهمی باید بیای اینجا منو از دلتنگی دراری.. میدونی که ؟ شنیدن ِ صدا هیچیو عوض نمیکنه . شنیدن ِ صدا که چه عرض کنم !! دیدن ِ اسمس ِ اون 4-5 تا تماس ِ بی پاسخت بعد از بیدار شدن و روشن کردن ِ گوشی هیچیو عوض نمیکنه.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
بانوی شرقی