- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

بعد از مدتها اومدم بنویسم ! اصلن نوشتنم نیمد :( خیلی از درون غمگین و ساکت شدم.. :(

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۷
بانوی شرقی

دیشب دوباره جوگیر شدم و تصمیم گرفتم اتاقم رو از ریشه تمیز کنم.. یه فعالیت های خاصی انجام دادم ک خودمم نفهمیدم ایده ش از کجام درومد :)) در حین کار محمد زنگ زد ، داشت برمیگشت خونه ، گفت فردا چ ساعتی میری؟ گفتم نمیرم فعلن اخر هفته رو آفم تا دوهفته دیگه ک بیمارستانم شروع بشه.. به فهیمه هم گفته بودم ک حضوری کلاس اندیشه رو برام بزنه.. گفت فردا دیرتر میرم خاستم اگه میری برسونمت.. نمیای اینجا شب؟ دلم تنگ شده ! خیلی وقته نبودی :( منم این فرصت ناگهانی پیش اومده رو مغتنم شمردمو گفتم الان ک اوضاع اتاقم خیلی افتضاحه یکی دو ساعته دیگه حدودای یازده بهت زنگ میزنم بیای دنبالم ، خابت نبره لطفن :| .. گفت پس ب خونه زنگ بزن ک اگه خاب بودم بیدار شم.. منم تند تند کارامو کرردمو .. دوش گرفتمو همون یازده زنگ زدم.. مریم جواب داد گفت خابه و هرچی صداش میزنم بیدار نمیشه :( گفتم گوشی رو بذار در گوشش خودم بیدارش میکنم.. وای خیلی خندیدم اون لحظه :)) هرچی صدات میزدم یا میگفت میدونم یا میگفت یادمه باشه !!!!!! 0_0 !! کلی انرژی مصرف کردم تا برگشت ب این دنیا...

سریع حاضر شدمو چون هوا قشنگ بود اومدم وایسادم پایین منتظرش.. موهام خیس ِ خیس بود و داشتم منجمد میشدم وقتی اومد.. همزمان وقتی داشتم سوار میشدم از شدت سرما جیییییغ میزدم و میخندیدم ! دست خودم نبود . وقتی جو گیر میشم جیغ میزنم :/ و محمد مثل همیشه با تمام آدمای دنیا ک وقتی از خاب بیدار میشن ، بد اخلاقن و ساکت فرق داشت !! بلند میخندیدو تشویقم میکرد 3>

ساعت یک شب بود ک با دیدن عکسای پفکی ب شدت هوس پفک کردم .. شامم نخورده بودمو نمیخاستم بروز بدم ولی دیگه اشک تو چشمام حلقه زده بود.. پفک میخاستم :)) همون موقع بود ک پا شدیم در ب در تو خیابون دنبال سوپر مارکت گشتیم !! و شانس اوردیم ک یافتیم...

خیلی شب خوبی بود.. خوردیم و خندیدیم .. و تویی ک ساعت یازده از خاب شیرینت زده بودی تا نیمه های شب کنارم موندی و خستگیتو به روت نیاوردی.. صبح خودم صبحانه تو حاضر کردم.. شال گردنی ک نمیدونم یک سال یا دوسال پیش واست با کلی ذوق خریده بودمو دور گردنت انداختم و بدرقه ت کردم.... و دعا کردم ک همیشه سلامت باشی و دوستم بداری :*

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۵
بانوی شرقی

دیروز یکشنبه تا بعد از ظهر کلاس داشتیم . ظهر به محمد زنگ زدم شرکت بود . ولی خوشحال و سرحال . گفت تا چند کلاسی؟ گفتم تقریبن پنج . ولی استاد خیلی زود تر از اونچه ک فکر میکردیم تعطیل کرد . هوا خیلی خیلی بد شده بود. زنگ زدم ب بابا ک بیاد دنبالم . از خونه تا دانشگاه هفت هشت دیقه بیشتر نمیکشه . چند دیقه ک گذشت محمد زنگ زد . گفت من کارم تموم شده . هوا خیلی بده چند دیقه بشین میام دنبالت . گفتم زنگ زدم به بابا :( گفت خو بگو نیاد... اما دیگه بابا رسیده بود . دوباره زنگ زدم ک بابا اومد نمیخاد بیای ... صداش خیلی ناراحت شد ! انگار مطمئن بود ک امروز همو میبینیم اما نشد... هم میخاستم چند روز نرم خونه شون هم اینکه صداشو ک اونجوری شنیدم دلم نیمد .. ب بابا گفتم منو ببر خونه شون... قبول کرد.. وقتی رسیدم دیدم بابای محمد تو پارکینگه و در خونه هم بازه... دیگه زنگ نزدم رفتم تو... گفتم محمد خونست؟ گفت اره الان تازه اومده و میخاد ناهار بخوره.. همون لحظه یه فکری ب سرم زد از نوع افکار ِ همیشگی ِ خود محمد !! وایسادم تو پارکینکو بهش زنگ زدم گفتم محمد یچیز بگم؟ -بگو؟!!!! - به بابام گفتم بره خونه ک تو بیای دنبالمم.. میای؟؟؟ :( گفت آآآآرههه ده دیقه دیگه اونجام زود میام... صدای پاهاشو میفهمیدم ک طبقه ی بالا میدویید به سمت اتاقش و بشقابارو گذشات سر جاشو.... کلید و برداشت و داشت با عجله از پله ها میومد پایین ک دیگه وقتی دیدمش غش کردم از خنده :))))) وای چشماش چهار تا شد :)) خیلی وقت بود همو ندیده بودیم خیلی وقت !!!! برعکس همیشه اصلن توجه نکرد ک پدرش وایساده محکم رفتم تو بغلش و تا جایی ک تونستیم خندیدیم... خیلی حس خوبی بود.. خوشحال دیدنش.. خوشحال کردنش... اینکه خودم غذاشو گذاشتم جلوش ک بخوره و اینکه خودم چای تازه دمشو آماده کردم...

هرچند ک وقت زیادی نداشتم . محمد صبح امروز باید 5 صبح آماده ی رفتن میشد و خودمم 8 کلاس داشتم .. اما دو سه ساعتی کنارش رفرش شدم و برگشتم ب حالت نورمال :) بارون میومد خیلی.. هوا عالی... منو برد کنار پنجره دستشو انداخت دور شونه هام.. هوا هوای همیشه نبود خیلی عالی تر.. بهتر.. تازه تر... اون چند دیقه دقایق طلایی ِ روز و شب ِ دهم ِ آبانمو ساخت.. گفتم تا بارون بند نیمده بریم خیابون... مثل همیشه نه نگفت... خیلی دوست داشتم بریم بگردیم الکی تو بارون اما شنیدم ک تردد سخت شده تو خیابونا واسه همین جلوی زبونمو گرفتمو فقط به چند دیقه نشستن زیر بارون و مسیر خونه شون تا خونه مون اکتفا کردم... اما خب همون چند دیقه به اندازه ساعت ها بارون خوردن بهمون چسبید...

و خداحافظی و ندیدنی ک تا چند رروز قراره بازهم ادامه داشته باشه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۳
بانوی شرقی

آخرین روز کاراموزی چندش ترین بیمارستان هم دیروز ب پایان رسید . البته فقط برای یک ترم ! تو این سه هفته همه جور اتفاقی افتاد.. ولی در کل نمیتونم تصور ذهنیم از اونجا و ادم هاشو طور دیگه ای بازسازی کنم . دیروز در کل روز خوبی بود . اولش با اینتوبه عجیب یه آدم چاق و چله شروع شد و بعد از ظهر با مراسم کوچیک بیهوشی و خرید خونه و شبم با یه سردرد بد فرم تموم شد ..

الان داشتم فیلم قدیمی قصه پریا رو میدیدم . واس اولین باره دیدمش . مثل همیشه فرو رفتم تو غمگین ترین شخصیت فیلم . نمیدونم چه اخلاق بدیه ک عادت دارم تو نقش بدبخت ترین شخصیت فیلم فرو برم و هیییییی باهاش همذات پنداری کنم و اشک بریزم...

دو سه روزه ک ندیدم تورو و دلم تنگ شده اما گرمه...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۸
بانوی شرقی

از فردای تولد محمد قرار بود که رسمی بشه و وارد شرکت نفت بشه . اما سنگ جلوی پاش زیاد انداختن . گیر زیاد دادن . چند روزی خیلی خیلی کلافه بودم . دیشب این کلافگی ب اوج خودش رسیده بود . محمد گفت میاد دنبالم و منم قبول کردم . قبل از خاب میگفت که دیگه خسته شده ، اینا قصد ندارن قبولش کنن.. فقط دارن از سر بازش میکنن . میگفت فردا هم میرم و اخرین تلاشمو میکنم اگه بازم بهونه اوردن قیدشو میزنم و کلن از شرکت میام بیرون و از اول دنبال کار دیگه ای میگردم . خسته بود.. با شنیدن حرفاش حالم بدتر میشد اعصابم بیشتر بهم میریخت.. خابم نمیبرد.. آخه زمان کمی نبود انتظاری که کشیدم واسه روزی که ببینم این موقعیتو بدست اورده . از سال نود و یک که شروع کرد به طی کردن این مراحل لحظه به لحظه استرسشو داشتم با هر آزمون و مصاحبه و هر سنگی ک جلوی پاش مینداختن کلی نذر و نیاز و دعا ثنا میکردم . تو برف و سرما و آفتاب و گرما و هر شرایطی میرفت ک به هدفش برسه و منم تنها کاری ک ازم بر میومد فقط این بود ک دعا کنم و منتظر نتیجه بمونم و بهش امید بدم . همش با خودم میگفتم ینی خدا همه اینا کشک؟ :( خیلی نامردیه.. :( ولی بازم امیدم به خدا بود..

امروز منو رسوند دانشگاه و دوباره راهی شد . دل درد بدی داشتم . از دانشگاه ک اومدم بدون اینکه ناهار بخورم مستقیم رفتم خابیدم . بیدار که شدم حالم هنوز خوب نبود.. دلم خاست ک لباس محمدو بپوشم.. پوشیدمو زنگ زدم بهش . پرس و جو کردم.. گفت بازم بهونه اوردن . ازش خاهش کردم ک ولش نکنه . خسته نشه . گفت ب خاطر تو فردا هم میرم اما دیگه نمیرما . گفتم باشه . وقتی داشتم قطع میکردم گفت دیوونه الکی گفتم .. همون صبح کارم ردیف شد و راهم دادن به جاهای خوووب :دی ..

وای.. قبلم.. اصن هنگ کرده بود مغزم . تند تند از چشمام اشک میومدو نمیدونستم چی باید بگم.. خیلی لحظه ی خاصی بود .. خیلییییییی.. دستام میلرزید.. صورتم خیس خیس بود فقط میخاستم گوشیو بندازم و بلند بلند با خدا حرف بزنم.. چند سال انتظار بلخره به جایی رسید.. بلخره محمدم به هدف چندین ساله ش رسید.. با وجود تمام مشکلاتی ک پیش روش بود.. امیدورام امروز و این حالی ک داشتم آغاز دوران خوبی باشه واسه هر دوتامون..

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۲
بانوی شرقی

امروز با دلی شاد و با خیال ِ اینکه فقط باید تو استیشن باشمو میتونم کمی استراحت کنم راهی بیمارستان شدم.. تا رفتم دوستم گفت من یکم میخام کنفرانسمو نگاه کنم لطفن تو ک واشینگ نداری امروز اتاق منو واشینگ کن.. - چشم :| .. واشینگ کردمو.. بعد سمیرا زنگ زد گفت من امروز نمیتونم بیام ب استاد بگید.. استادم لطف کردن واشینگ ِ سمیرا خانم رو انداختن گردن ِ من :| و گفتن تو بجاش وایسا اتاق مغز و اعصاب :| امروز روتیت نمیخایم ! :| حالا همه اینا فدای سرم !! اینکه یه دفه دکتر موسوی رو پیج کردن... بدترین شوک ِ امروز بود ! خدای من این که الان باید بهشتی باشه !!!!!! فقط تو دلم میگفتم تو روووحت سمیرا تو روووووووووحت :((( بترکی... فقط خداخدا میکردم ک امروز اتاق دو عمل نباشه ک همینطور ک میرفتم صبحانه بخورم دکتر احمدوند رو دیدم ک زودتر از همه ی دکترا اومده و نشسته :| همه این اتفاقا باهم کافی بود تا بشینم همون وسط بزنم تو سر خودم :))

خیلی زود یه مریض ستون فقرات اومد.. مقدمات بیهوشی آروم و بی دردسر انجام شد.. شانسی ک اوردم وقتی خاستم اینتوبش کنم تلفن موسوی زنگ زد و رفت بیرون !! عمل شروع شده بود منم وایساده بودم تو فکر اتفاقات ِ امروز و سمیرا و روحش و... ک یدفه موسوی دستشو اورد جلوی چشمم بشکن زد :| گفت کجاییییی یه رگ طوسی براش بگیر ببینم.. خراب نکنیا.. زود باش... و هی ازین استرسهای حال بهم زن :( نمیدونم چرا تو این مواقع مریضایی ک ب من می افتن باید حتمن یه ایرادی داشته باشن !!! پوستش انگار از جنس کیتین بود 0_0 مگه سوزن توش میرفت!!!! چندبار فکر کردم تو رگ نرفتمو میخاستم سوزنو در بیارم.. ک شانس اوردم خونو دیدم...

آخر عمل مریض ب خاطر کهولت سنش :| بیدار نمیشد.. دوباره موسوی وارد شد :( من طبق حرفای استاد مریضو از دستگاه گرفته بودمو خودم نفس بهش میدادم تا برگرده.. اومد داد زد چرا از دستگاه گرفتیش دوباره بزن ب دستگاه ریتش هم رو 8 بذار... وای دیگه طاقت نداشتم اصن نفهمیدم چی گفت.. اسمم یادم نمیومد ریت دیگه چی بود :((( گفت بذار دیگهههه.. نمیدونستم چی باید بگم.. ملتمسانه ب استادمون نگاه کردم.. بخدا اشکم داشت در میومد.. مثه بچه دبستانیها.. استادمون اومد آروم گفت فرکوئنسی..... موسوی گفت بلد نبودی؟؟؟؟؟؟؟؟ واااااااایییییی واااااااااایییییی.. دستام یخ زده بود.. فقط میگفتم تو رووووووووووحت سمیرا...

تا مریض بیدار شد و بردمش ریکاوری بلافاصله رفتم تو پاویون و فقط سرمو فشاااااار دادم فقط فشار دادم تا  وقتی دوباره عمل شروع شه...

روز فوق العاده نفرت انگیزی بود...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۲
بانوی شرقی

تولد امسال محمد با بقیه سالها فرق داشت .. کلی احساس خوب و کلی احساس ِ بد باهم تو دلم بود.. خب احساسی موقع دیدن برق توی چشماش وقتی که کیک رو نشونش دادم داشتم یا وقتی که لباسایی که براش خریده بودمو میپوشید و خیلی بهش میومد داشتم تکرار نشدنی بودن... وقتی دوتایی شمعارو فوت کردیمو آرزو کردیم.. وقتی تنهایی کیکشو نبرید و اول دستامو تو دستاش گرفت و مثل ِ همه ی رفتارای متفاوت دیگش حتی دست گرفتنشم با تمام دنیا فرق داشت و اول دستمو آروم فشار داد و بعد باهم کیک رو بریدیم..... پر شدم از ذوق !! اما احساس ِ اینکه دیگه از این ب بعد محمد کاملن رسمی میشه تو کارش و دیگه از اون وقت و بی وقت ب خاطر من پیچوندناش و همش دنبالم اومدن ها و بیرون رفتن ها و پیش هم بودن ها و این چیزا خبری نیست ! دیگه صبح زود میره و خیلی زود بیاد غروب یا شب..... روزها نیست و شب ها خسته...خیلی ببینمش شاید هفته ای دوبار شاید هم نه! نمیدونم شاید عادت کنم زمان که بگذره....

واسه همینم خیلی دلم گرفته بود اون شب.. وقتی که همه رفتن به محمد گفتم بریم بیرون لطفن :( اونم قبول کرد و رفتیم بیرون.. خیلی الکی.. فقط دور زدیم تو خیابونا.. پای کوه.. نیمکت و پارک.. هوای خیلی عالی ِ پاییز... یاداوری ِ کلی خاطره !! اما مثه همیشه دل دماغ نداشتم..

+من همیشه خدا رو بخاطر این همه مهربونیای تموم نشدنی و این همه حوصله ای ک داری شکر میکنم !! این همه اذیتایی ک من تورو میکنم بخدا بابای خودم ک اسطوره ی صبر و حوصله هست اگه بود الان نابودم کرده بود :/

نصفه شب محمد خابش برده بود و من از فکر خابم نمیبرد.. هرچی فکر کردم راه معقولانه ای ب ذهنم نرسید ک بیدارش کنم !! یه دفه محکم تکونش دادم گفتم پاشو منو ببر خونه خابم نمیبره.. پاشوووووو.. حوصلم سر رفته .. :| محمد پنج دیقه ای خیره شده بود ب من و غرق در افکار خودش :)) ولی بعد از اینکه نتیجه گرفت من "نوسان و دیوونگیم ذاتیه" خیلی صبورانه 1 ساعتی باهام حرف زد و سرگرمم کرد تا خابم گرفت... حالا اون نمیذاشت بخابم.. :)) وای خدا !! ممنونم ک واقعن درو تخته رو باهم جور میکنی :/

اینم لینک عکس کیک ک چون با گوشی ام نتونستم درست اپلودش کنم😞

http://uupload.ir/files/hed9_img_20151017_140702.jpg

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۸:۲۰
بانوی شرقی

پریشب محمد با یک ساعت و پنج دیقه تاخیر اومد دنبالم !! بسیااااار رو بدقولی حساسم :| و با اینکه تو خونه بودم اما بازم ناراحت شدم.. طبق معمول همیشه ک ناراحتم لام تا کام حرف نمیزدم.. رفتیم خونشون هی باهام حرف میزد ک منو قانع کنه منم خیره ب دوردست ها تو خودم بودم ک یک دفه دیدم یه موجود پردار ِ قهوه ای رنگ داره ازون دور پرواز کنان میاد سمتم !!!!!!! 0_0 اصن یااااادم رفت ک مثلن ناراحتم مثه چسب ملتمسانه چسبیدم به محمد :)) محمدم ب خیال خودش من پشیمون شدم از قهرو اینجوری دارم ابراز پشیمونی میکنم.. مات و مبهوت.. :دی . انقد بد می پرید من فکر کردم سوسکه لامصب.. نگو پروانه بودو همه فیلم منو خراب کرد :/

دیشب از لباسای تنگ و گرفته ی خودم خسته شده بودم و همینجوری از تو کمد محمد یه لباس آزاد پیدا کردم پوشیدم ک راحت باشم.. دیگه انقد راحت بود ک وقتی خاستم بیام خونه فراموش کردم لباسی ک تنمه واسه خودم نیست.. تو خونه مانتو مو ک در اوردم بازم نفهمیدم.. از اتاقم ک بیرون رفتم مامانم گفت این چیه تنت؟!؟! :/ تازه فهمیدم ماجرا چیه :)) خیییییلی لباس خوبی بود ! تو فکرم ک دیگه پسش ندم.. خیلی حس خوبی بهم القا میکنه.. درش نیاوردم.. صبح ک پا شدم از خاب اونو تن ِ خودم دیدم خیلی سرحال شدم...

امروز بیمارستان اصلن روز خوبی نبود ! ب قول ارسطو روز نا آرومی داشتم ! یه مریض خیلی بد فرم افتاد بهم و منم ک هنوز اول ِ راه !!!!! با هر زوری بود تراشه شو پیدا کردم .. اما وقتی تیغه رو تو حلقش جابجا میکردم از شدت استرس و فشاری ک وارد میکردم دستم میلرزید و فقط چیک چیک عرق سرد از توی کمرم میریخت !!!!! هر لحظه منتظر بودم دندوناش بشکنه بریزه تو حلقش :| معتادم بود و دندوناش ب هیچی وصل نبود :| لوله رو ک وارد کردم حس خودم آلارم داد ک بجای نای رفته تو مری :( ب دکتر گفتم حتمن چک کنه چک کرد همینو گفت :( اصن دااااااااااغون شدم.. بعد از این همه مدت این فرصت خوب رو زیر دست دکتر مردانی از دست دادم :( فعلن حس مایوسانه ای دارم....

و خلاصه اینکه دیروز عصر رفتم کلی وسیال مختلف خریدم واسه فردا.. از پودر خامه و قیف و قالب کیک تا کاغذ کادو و اینجور خرت و پرتا !! خیلی استرس دارم.. اولین باره ک میخام همچین پروژه عظیمی رو مدیریت کنم :)))) آخه منو چ ب اشپزی.. پارسال واسه دایی یه کیک پختم چنگی به دل خودم نزد... اینبار از چندین نفر مشاوره کیک پزی و خامه سازی گرفتم :| امیدورام خوب از آب دربیاد....

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۵
بانوی شرقی

کم کم داریم به 25 ام و تولد محمد نزدیک میشیم... دیشب رفتیم با مامان خرید کردیم براش.. خییییلی ذوق زده بودم.. دوست داشتم تمام لباسهای قشنگ رو براش بخرم! هرچی میدیدم محمد رو توش تصور میکردم و کلی ذوق.. و عطر عالی ای که مثه همیشه انتخابشو سپردم به خود ِ حامد ک یه چیز خیلی خوب بهم بده.. امروز تو بیمارستان با یکی از دوستای خوش ذوقم ک دائمن سرش توی آشپزی و پخت کیک و شیرینی هست کلی تبادل اطلاعات کردم.. دوست دارم که کیکو خودم درست کنم. خیلی هم استرسشو دارم . امیدورام خوب از کار دربیاد.. و خدا کنه این ویروس ِ لعنتی ِ پاییزیم تا اون موقع خوب بشه :(

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۳
بانوی شرقی

این ترم اوضاع خیلی قمر در عقربه ! من رسمن سر کلاسای بیهوشی و فیزیو پات تعطیلم ! واقعن نمیفهمم.. درخاست ِ تعویض ِ استادمون ک ب بن بست خورد و کلی دکتر اخوان رو شاکی کرد.. خدا بیامرز باباشم نامفهوم بود شعرایی ک میگفت!!! :(

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
بانوی شرقی