- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

79

دوشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ
امروز با محمد رفتم مانتو بخرم!!

کلی گشتیمو فروشگاهو بهم ریختیم و چندتا مانتو رو تست کردیم و آخرش روی یه مانتو ب توافق رسیدیم!!

یه مانتوی مشکی بلند ک توش پر از قلبای سفید کوچولوئه و سر آستیناش کشدوزی و این چیزا(در کل یه مانتو مثه محمد فضاییه)

ینی اخرین نظرو محمد داد ، منم دیدم اون دوس داره مانتو رو برداشتم

اما شک نداشتم باز مامانم قراره بزنه تو ذوقمو همینم شد اتفاقن!!

حالا قراره فردا برم عوض کنم با یه مانتوی تقریبن کرمی و ساده

+

تو راه برگشت خابم میومد و حوصله حرف زدن نداشتم

واسه همینم هی ازم سوال میشد چته چرا ساکتی؟ چته چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟ چرا ساکتی؟ خابی؟ حرف بزن ، خابم گرفت ، چت شده؟

میگف چرا نمیری گواهینامه بگیری؟

گفتم چون ماشین ندارم ، یادم میره هرچی یاد بگیرم

یهو همون وسط زد رو تررررررررررررمز

پیاده شد

درمو وا کرد...

منو ب زور پیاده کردو پشت فرمون نشوند

حالا وسط خیابون هرچی جیییییییغ میزنم بابا ب امااااااام حسین بلد نیسممممممممم

بزور منو کرد تو ماشین پشت فرمون و درو بست

خلاصه نیم ساعتی کنار جاده داشت واسم توضیح میداد این چیه اون چیه و یادم میداد چیکا کنم

تو اون تاریکی هم چشام گازو ترمزو کلاچو نمیدید

خلاصه....

پس از توضیحات ایشون

دستیو خابوندم...

پامو تا ته گذاشتم رو کلاچ

دنده یک !! (البته باهم دنده عوض میکردیم)

همین طور ک پام رو کلاچ بود اون یکی پام تا ته رو گاز بود

آروم کلاچو ول کردم و پامو تا اخر گذاشدم رو گاز  با سرعت ماورایی و هولناکی راه افتادم ، اصنم ب ذهنم نمیرسید خو لامصب پاتو از رو گاز بردار

من جیغ میزدم و محمد فرمونو میچرخوند ، و داد میزد کلاچ ترمز ، کلاچ ترمززززززززززززززززز

منم ک هول شده بودم کاملن برعکس عمل کردم و پامو گذاشتم رو ترمز کلاچ

یدفه پرررررررررررررررررررررررررررررررررت ....

ماشین وسط خیابون خاموش شد و همه ماشینا هی بوووووووووووووقققققققققققققققق دااااااااااااااااادددددددددد

مادوتام ترکیده بودیم از خنده

اونم ک از من پررو تر میگف دوباره امتحان میکنیم

خلاصه تا ساعت 10 شب داشتیم رانندگی تمرین میکردیم

اخرشم برگشت گفت آیدا خدایی خوب ماشینو روشن میکنی

خودتو مسخره کن پسرررررررررر

 

+اینم از داستان ارنست راننده میشود

+حالا با چ رویی بش بگم فردا میرم مانتو رو عوض کنم خدا !!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۰۴
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی