- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

84

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۳۰ ب.ظ

چهارشنبه - 6 تا خونواده !! یهو باهم تصمیم گرفتن برن اصفهان !!!!! ک البته تو اصفهان شدیم 10 تا خونواده :|

و من اصن خبر نداشتم تا لحظات آخر :| از مساافرتی ک قراره با یه پرشیای سفید با پلاک ِ 229د96 همسفر باشیم :|

+چقدم سر ِ عکس گرفتن از پلاکش خندیدیم با مریم :))

+

این اولین باری بود ک اصفهان میرفتم اما انگاررررررررر ک دارم میرم جهنننننم !!

البته رفتنه تو ماشینت خیییییلی بهم خوش گذشت ، خیلیییییی ! مثه همیشه

اما فکر اینکه مجبور بودم دور از جونت یه عده آدم مزخرف ِ مزاحم ک از نظر اخلاقی هیچ مشابهتی باهام ندارنو تو این دو سه روز تحمل کنم دیوونم میکرد ، ک اتتتتتتتتفاقن بدترین ِ اونا ک خیلی فکرمو مشغول کرده بود علیرضا بود :(

همش فکر میکردم چی قراره بشه تو جمعی ک هم تو هستی !! هم من !! هم علیرضا !! هم مریم :| و هم خیلیای دیگه ک جنبه ی کوچک ترین ارتباط و اتفاقی رو ندارن .

گریه م میگیره الانم وقت بش فک میکنم :((

+

این مسافرت انقد کوووفت بود ک حتی ی عکس دونفره ی ساده ی بی مزه هم نمیشد بگیریم!

تو باغ ک بودیم ، مریم بهم گفت همه بچه ها دارن میرن جلو . تو و محمد وایسین حداقل یه عکس بندازین حالا ک نیسن !

_ جایی ک رفتیم یه باغ خیلی بزرگ بود ک کوچه باغو انشعابو این چیزا خیلی داشت _

اصنم دلم نمیخاس با وجود این همه آدم بی جنبه اشتباهی کنم ک واسم گرون تموم بشه اما....

وایسادم ک عکس بگیریم ... حواسم نبود ک اونا هم همه حواسشون ب ماس و نرفتن هنوز :(

ب محض گرفتن ِ عکس دیدیم همه بچه ها از کوچه باغ ِ پشتیمون ریختن توو ! یکی جیغ میزد گیلیلیلیلیلیلیلیلی .... یکی واویلا لیلی میخوند :| یکی دست میزد یکی میرقصید :| اما علیرضا مثه برج ِ زهرمار زل زده بود تو چشمام ! شاید اونم مثه یه بنده خدا توقع داشت همون موقع ک گف دوسم داره بگم یکی تو زندگیمه - نمیدونم -!! 

منم گریم گرفته بود ازینکه مجبور بودم اینهمه بی جنبه رو تحمل کنم :( ازعلیرضا هم میترسیدم ، نه از چشماش !! از ضایع بازیاش جلو محمد و مریم و همه !

از اینکه مریم با من سنگین شده بودو فکرمیکرد چیزی بین منو عشق ِ مزخرفشه !

شب ک رفتیم خونه باغ علی جلو همه ب محمد گف : تو ک دوماد ِ فلانی هستی !! برو بهش بگو اسپیکررارو از دخترا بگیره بده ب ما یکم بزنیم برقصیم :|

میتونسم بفهمم مامانم از درون چقد حرص میخوره و خدا رو شکر میکردم بابام مارو تو این مسافرت همراهی نکرد!

+

من هیچوقت آدمی نبودم ک وقتی همه تو باغ میزننو میخوننو قلیون و جوجه و بلال و ......

یه گوشه کز کنم و اشک تو چشام باشه و ب عشقم اخم کنم

اما ادمای همسفرم انقد مزخرف بودن ک چاره ی دیگه هم نبود !!!

انقد ...

ک وقتی شب آخر گفتن یه شبه دیگه هم میمونیم من دیگه اختیار ِ اشکامو نداشتم!!

باورم نمیشد! ینی اونجا اصفهان بود؟

+

بازم برگشتنه من تو ماشین تو بودم اما همه چی خفه بود!

دیگه ازون دست زدنا و شعر خوندنا و ادا اصولای رفتنه خبری نبود ....

تا آخرای جاده ک تو اومدی عقب پیشم و آجیت نشست پشت ِ فرمون !

طبق قولی ک ب من داده بودی دیگه نباید واسم ازون خاطره های منفی درست میکردی اما ....

نمیدونم چرا تو فقط گناهو خطا رو _ خیلی ببخشید _ توی حامله کردن ِ طرف میدونی :|

میگی بغل ک عب نداره ! بوس ک عب نداره ! لمس ک عب نداره !

منم این بار دیگه خجالت رو گذاشتم کنار و بهت گفتم ک چرا دوس ندارم انقد ب هم نزدیک باشیم ک همون موقع ، ساعت 3 نصفه شب تو اون جاده ی تاریک ماشین بابات ترمز برید و ب همه مون چقدددددد استرس وارد شد

من حواسم نبود اما تو فهمیدی واسه چی !

خوشحالم از قولی ک دیشب ب هم دادیم :)

+

+در وصف تخت ِ خاب نوشت : چقـــــــــــــــــد خوبه ک تـــــــــــــــــو هســــــــــــتی :*:*:*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۲
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی