- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

دنیای این روزای من...

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ
هرچی خاستم چیزی راجبش ننویسم نشد!!! کمی سخت بود نوشتن..... ترس از بعضی چیزا دستمو میگرفت.. اما ب درک... من همینم...

همه چیز از جمعه ظهر شروع شد.. رو دست محمد خابیده بودمو داشتیم حرف میزدیم.. گوشیشو ی لحظه روشن کرد دیدم واسش پی ام اومده تو لاین !!! یه استیکر ِ بوسه و قلب و اینا.. تعجب کردم.. محمد همیشه میگفت اصلن ازین برنامه های اینترنتی نه داره و نه خوشش میاد ک داشته باشه.. قضیه چی بود پس؟!

گفتم این چی بود؟ گفت هیچی.. سماجت کردم.. گفت چیزی نیست.. اشک تو چشمام جمع شد.... گفتم داری پنهان کاری میکنی.. گفت از هیچی نترس.. کلی حرفای خوب تو گوشم زد و دستشو لا ب لای موهام بازی داد... دلم قرص شد...

اما هنوز متعجب ازینکه این برنامه ها چ دلیلی میتونه داشته باشه تو گوشیش؟! شب شد.. از بیرون اومدیم.. کارامونو کردیم ک بخابیم. برق خاموش بود.. محمدم طبق معمول تو سایت ماشینای خارجی الکی چرخ میزد.. نگاهم ب گوشیش افتاد.. مسیج داشت از لاین. خیلی بی مقدمه نوار بالای گوشیشو دادم پایین پی ام اومده بود : زهرمار....

خیلی بهم ریختم.. بیش از حد تصور!!! تو همه ی عمرم حتی یبار ب خودم اجازه ندادم ک با محمد اینطوری حرف بزنم. اینو ب خودشم گفتم.. گفتم حالا این کیه ک انقد با تو صمیمی و راحته؟؟؟؟ چرا بهت گفته زهرمار؟؟؟

+خیلی جسارت میخاد دست کم گرفتن حس ششم های یه دختر ِ عاشق!!!

درون ِ خودم حس ششم ام شک نداشت ک این "زهرمار..." میتونه فقط و فقط توسط ِ یه دختر تایپ شده باشه و لاغیر... حتی با اینکه قلب و مغز و تمام ارگانهام تو این موارد از محمد اطمینان ِ صد درصدی داشتن...!!! اما شک نداشتم ک دختر بوده.....

وای سرم.. نصفه شبی پر از فکرای ضد و نقیض سنگین و سرد شده بود... محمد در برابر سوالای پشت سرهم فقط میخاست با حرفای قشنگ دلمو قرص کنه.. نمیتونستم... نمیشه حرف ازش کشید!!!! خیلی سرسخته..

خدا این دختر چ کاری با شوهر من داره؟ اخه چرا زهرمار؟؟؟ چرا انقد صمیمی؟ کی میتونه باشه؟ چطور شده ک بخاطرش محمدی ک انقد خوشش نمیومد ازین برنامه ها حالا کلی برنامه تو گوشیش نصب شده؟؟؟ حتی اشکام یخ زده بود حس میکنم.. فقط ضربان قلبم تند شده بود.. و صورتی ک اون شب تا صبح رو به دیوار بود و زل زده ب روبرو.. فقط منتظر صبح و دور شدن از محمدی ک وقتی نیست همیشه اعصابم خورده!!!

صبح شد.. شنبه..! بیاد میرفتم بیمارستان! خاب محمد عمیق شده بود. چند بار دستم رفت ک گوشیشو چک کنم و پشیمون شدم.. اما دیگه نتونستم مقاومت کنم.. رفتم تو برنامه هاش. قلبم انقد میزد ک صداشو میشنیدم :( چتای لاینشو خوندم دنیا رو سرم خراب شد... کلی عکس کلی اسم دختر کلی چت!!!! خدایا چ اتفاقی داره میوفته.. اصلن امکان نداشت

خوب ک دقت کردم دیدم کار یه ادم بیشعوره گوسفنده!! ک البته گوسفند فقط و فقط واسه یه دیقه شه.. نوه ی خاله ی موزمار و زرنگم.. کسی ک تو مسافرت پارسال جیگر شوهرشو خون کرد بخاطر اینکه چرا تو گوشیت واتساپ و اینا داری؟ تمام شماره های گوشی شوهرشو برداشت و زنگ زد ببینه دختر جواب میده یا پسر!!!!

حالا این انصاف نبود ک بخاطر وقت گذرونی خودش با دوستاش و حفظ زندگیش و در امان بودن ازینکه شوهرش از کارش بو ببره تمام کاراشو با گوشی محمد انجام میداد!!!!! مگه من ادم نیستم؟؟؟ من زندگیمو دوست ندارم؟؟؟ اون روز صبح قلبم بد شکست.. بد شکســــــــــــت!!! هم از کار اون جوجه ی دبیرستانی ِ زرنگ با اون دوستای گوسفند تر از خودش هم از محمدی ک حاضر شد بخاطر اون موزمار من غصه بخورم..

فکر اینکه حتی یه درصد ممکنه شیطون بره تو سر محمد و بهش بگه با اون دخترای تنفر بر انگیز شوخی کنه و جوابشونو بده دیوونم میکرد....

بعد از 22 سال سنگین ترین بغضو تحمل کردم تو گلوم.. حتی صداش نزدم.. فقط تکونش میدادم تا بیدار بشه.. از تمام لحظه های شنبه متنفرم.. یه کلمه هم با محمد حرف نزدم تو راه اما دلم میخاست هر چ دیر تر ب مقصد برسم.. میدونستم ک چند روزی قراره نباشم پیشش.....

اول حواسش نبود ک باید کدوم بیمارستان برم.. خودم فهمیدم داره اشتباهی میره بیمارستانی ک اخر هفته ها باید برم.... اما چیزی نگفتم.....دلم میخاست هر چ دیر تر ب مقصد برسم.. میدونستم ک چند روزی قراره نباشم پیشش.....

تو راه دریغ از یه کلمه ک در جواب سوالاش ک چم شده حرف بزنم... فقط وقتی رسیدیم و خاستم پیاده بشم گفتم صبح همه ی چتای لاینتو خوندم..(ی طوری ک انگار فک کردم تو با اون دخترا چت کردی) بعدم گفتم خیلی نامردی و با تمام زورم در ماشینو بهم زدمو رفتم.. نذاشتم هیچ توضیح اضاف ای بده!!! اگه میموندم حتمن یجوری میخاست کارشو توجیه کنه حتمن....

تا ظهر تو بیمارستان عصبی و کلافه بودم.. وقتی اومدم خونه شماره ی دخترخاله مو گرفتم ک بهش بگم جمع کنه دختر ِ بی فکر ِ خودخاهشو... جواب نداد..بعد از یه روز زنگ زدن بلخره جواب دادو باهاش قرار گذاشتم تو این چند روزه.... تا این قضیه رو ب مادر ِ این دختر نگم نه با محمد حرف میزنم نه جواب زنگ ها و اس ام اس هاشو میدم.....

روزای فوق العاده بدیه... کاش دستم میشکست و اون شب اون زهر مارو نمیدیدم......

چقد گریه کردم سر نوشتن ِ این غم نامهhttp://up.vbiran.ir/uploads/41904141098169839653_20.png

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۸
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی