- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

مدتیه ک ب این قضیه ی چشم و نظر ایمان پیدا کردم.. و هرروز مسمم تر میشم ک یه نگاه ِ بد پشت زندگی ِ ماست.. دیشب مامان و بابا رفتن خونه ی دختر دایی شب نشینی.. اخر شب بود ک بابا با عجله اومد خونه و دفترچه مامانو برداشت.. هرچی سوال کردم جواب نداد ! اخر تو پله ها گفت ک مامان از پله ها افتاده.. قلبم ریخت.. مردمو زنده شدم!! هر چی زنگ میزدم جواب نمیدادن.. ساعت نزدیکای 3 بود ک زنگ خونه رو زدن.. صورت مامان خوشگلم شکل دفتر نقاشی شده بود.. عینکش تو صورتش خورد شده بود و جایی رو سالم نذاشته بود!!!!

اخه مگه میشه؟! خدایا چرا خیلی وقته ک از زندگیمون مواظبت نمیکنی؟! اخه چطور ممکنه ادمی ک ثابت رو پله وایساده یدفه سقوط آزاد کنه ب پایین!!! یک ماه ک درگیر پای محمد بودیمو اعصاب نداشتیم.. اون از پریشب و سوسک و ماجراهاش ک خودم داشتم از ترس میمردم.. این از مامان.. این از دکترم ک کلن معلوم نیس کی بیاد و رو هوام و مهم تر از همه هم زندگی ِ این چند روزه ی خودم ک هر روزش داره با یه مشت اهنگ و فکر و خیال شب میشه....

خدایا !!!! کیه ک نمیتونه خوشحالیمونو ببینه؟! کیه ک بخاطر نظر ِ تنگش دائمن ناراحتی ب وجود میاد برامون؟ خدایا انقد خوشحالی بریز تو زندگیشو مشغولش کن ک دیگه وقت نکنه واسه کسی بد بخاد....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۵
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی