- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

funy post :)

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ

جمعه صبح خیلی دلم گرفته بود.. اصلن حال خوبی نداشتم.. یدفه نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم سر خاک باباجونم..کسی ک بعد از گذشت هشت سال از رفتنش هنوزم مزارش میتونه آرومم کنه.. خیلی حسهای خوب بهم منتقل میکنه..

یکی دو روزی خونه نبودم و در جوار عمه ی مهربان خوش میگذروندم.. هنوز دو ساعت نشده بود ک رسیده بودیم خونه.. دراز کشیده بودم روی تخت در حال گوش کردن آهنگ.. گوشیم زنگ خورد.. فک کردم حتمن دوستام باشن.. چون فعلن کسی دیگه رو ندارم!! اُو ! شماره ی خونه ی خاله!!!! جواب ک دادم خاله پشت خط بود.. گفت ک داریم میریم خونه ی دایی . میای؟ منم چون چند وقت پیش قبل از همه این اتفاقا ب محمد گفته بودم ک خبرم کنه گفتم حالا ک خود خاله زنگ زده میرم!!

محمد اومد دنبالم.. درو ک باز کردم داشت میخندید و نگاهم میکرد.. ب زحمت یه سلام و خشک و خالی کردم.. خندیدو جواب داد! اما ناراحت تر ازون چیزی بودم ک فکرشو میکرد! نمیتونستم وانمود کنم ک هیچی نشده.. ناراحتیم ب دلتنگیم غلبه داشت... دو متریش راه رفتم ک مبادا نگاهم بهش بیفته یا شوخی شوخی دوباره این مسئله تموم شه و بعد دوباره ب راحتی بخاد تکرار شه..

خونه دایی یکم ک نشستیم دایی چند بار ب مامان زنگ زد ک شما هم باید بیاید و بلخره راضیش کرد ک بیاد... بعد از یخورده وقت ما دخترا رفتیم تو اتاق ک راحت تر بخندیم و ادا اصول بیایم.. دختر دایی داشت ادای خاستگارشو در میاورد منم محو تماشاش تو فکر بودم ک حس کردم یه چیز سفت و سنگین تقی خورد رو شالم کنار گوشم!!! اعتنا نکردم.. یدفه مریم با چشمای چارتا شده گفت سوسک :0 منم ک کلن معروفم تو فامیل ب ترس از سوسک...

دیگه ازون ب بعدو سخت یادم میاد.. ینی درواقع چشمام ادما رو نمیدید.. پاشدم دست و پا زنون و جیغ زنون از اتاق دویدم بیرون اصن ادما رو نمیدیم ک :)))) فقط میدویدم جیغ میزدم.. فقط صدایی میشنیدم ک میگفتن بهت چسبیده آیدااااااا!!!!!!!!! قلبم ک نمیزد.. اون هیچی.... اینو ک شنیدم شالمو در اوردم پرت کردم اون طرف :)))) هی میرفتم تو اتاق هی میومدم بیرون جیغ میزدم :)))) قیافه ها رو اصلن نمیدیدم .. فقط وسط راه دیدم ب یکی چسبیدم ک لباسش شکل پسر داییمه :)) از شانس خرکی ِ محمد ک ازین خوشش نمیاد :)) اخ دیدم نامحرمه زدمش کنار دوباره جیغ زدم دویدم.. مامانم با شال اومد سراغم ک ارومم کنه.. یا خدا دیدم سوسکه ب مانتوی مامانم چسبیده :))) مامانمو انقد هول دادم ک بره از پیشم .. با جیغ گفتم مامانم ولم کن ب تو چسبیده سوسک.. مامانم جیییییییییییغ میزد بالا پایین میپرید :))))) دوباره دیدم ب یکی چسبیدم شکل اون یکی پسر داییم!!! :|

من میرفتم چپ دوماد داییم سرشو میبرد راست .. میرفتم راست چپو نگاه میکرد ک مثلن منو بدون شال و مانتو نبینه :| خلاصه وقتی ب خودم اومدم دیدم میگن جیغ نزن کشتیمش!! و دیدم ک محمد بعد از شوکی ک بهش وارد شده بود دستمال ب دست داشت دنبال سوسک میگشت !!!! و بقیه ی مهمونا این شکلی داشتن فک میکردن ک چی شده ینی :|||

وای شب افتضاحی بود!!! ینی تمام خوش گذرونی ها از حلقم یکجا درومد!!!! حالا بعدش بیا اخمای محمدو جمع کن :| ک چرا چسبیدم ب اون یکی محمد :| خو سر راهم بودن این بیشورا!!!!! ولی ب درک .. من ک در حالا حاضر تا مدتی میخام تنها باشم.. و عمیقن کسی برام اهمیت نداره!!!

از اون شب تا الان فقط مامان اینا ادامو در اوردن و خندیدن :| بقیه فامیلم زنگ زدن ببینن زنده ام یا نه :| خدا شفا بده منو ک انقد شجاعم :|

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۵
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی