- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

خواب زن چپ نیست...

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ

فردای شبی ک محمد رو دیدمو کلی اینجا دردودل نوشته مو بعد حذفش کردم دایی اومد دنبالمو رفتیم دکتر.. واسه 12 شهریور نوبت عمل زد و گفت خدارو شکر عمل راحتیه.. چه ذوقی تو چشمای دایی بود.. چه خوشحالم میکنه اینکه انقد براش مهم ام..

عصری خاله زنگ زد ک شب میایم خونتون.. استرس گرفتم.. اخه تازه اینجا بودن.. مطمئن بودم ک قضیه ب منو محمد ربط داره.. اما نمیخاستم کسی جز خودمون حلش کنه.. شب همه باهم اومدن.. با اون بچه ی دردسر ساز !!!!! چشم دیدنشو اصلن نداشتم.. اما جلوی همه ازم عذرخاهی کرد و قول داد دیگه ازین مشکلات درست نکنه و کمی آتیشمو فرو نشاند :| !!!! منم دقیقن همینو میخاستم.. نمیگم ک همیشه منتظر عذرخاهی ِ آدمام.. نه خوشم نمیاد.. اما گاهی بعضیا خیلی پرروان مثه این دختر.. که من این دو هفته دوری و ناراحتی رو هیچوقت حلالش نخاهم کرد!!! فقط خودم میدونم چقدر اذیت شدم و هرچقدم خاستم با گذاشتن برنامه های مختلف واسه خودم حالمو بهتر کنم نتونستم.. این قهر یه قهر تاریخی بود :)) نذاشتم محمد جلوی بقیه اظهار پشیمونی یا چمیدونم عذر خاهی کنه.. تا خاست حرف بزنه گفتم ک من از محمد هیچ ناراحتی ای ندارم و تمام...

بین جلسه!! هروقت نگاهم ب محمد میفتاد یا چشمک میزد یا آروم بوس هوایی میفرستاد!!!! یا یه طوری نگاهم میکرد ک قلبم وایمیساد.. اون تو بحث جدی هم دیوونست!!! 3> دست و پامو گم میکردم.. دقیقن مثل قبل ترها.. و موانعی وجود داشت ک نمیذاشت بپرم بغلش و محکم فشارش بدم یا مثلن دستامو بپیچم دور گردنِ کلفتشو و مثه همیشه نتونم خفش کنم!!

ساعت تقریبن 3 نصفه شب بود ک حرفامون تموم شد.. تمام دلخوریامو گفتم از هرکی ک بود.. و خیلی عالی بود چون بسیار سبک شدم.. آخرش گفتن ک داماد عروسو ببوسه :"> ازین بوسای معمولی ِ وابسته ب شرایط .. اما دست همدیگه رو تا جایی ک راه داشت فشار دادیم.. خابی ک دیده بودم تعبیر شد..خاب زن چپ نیست...

مایل نبودم ک برم اما بخاطر پدرش ک گاهی از پدر خودم برام عزیزتر میشه قبول کردم . تو فاصله ی حاضر شدنم محمد 10 بار ب بهانه های مختلف اومد تو اتاقمو و رفت.. بعد از مدت ها لحظه های خوب اومدن دورو برم.. جدی جدی باورم نمیشد!!!!!! اون شب تا نزدیکای صبح خابمون نبرد.. انگار وقت کم بود ک یه شبه بخایم اندازه ی دو هفته حرف بزنیمو اذیت کنیم..

فرداشبشم رفتیم بلخره طلسم نهنگ عنبر رو شکستیم !!! ک بخاطر اینکه دل محمد نشکنه گفتم اره خیلی قشنگ بود :/

خیلی دوست داشتم و دارم ک این لحظه های خوبمو شریک بشم با دوستایی ک هروقت ناراحتم حسابی اذیتشون میکنم.. شرمنده م..... :*

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۰
بانوی شرقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی