آسانسور :|
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ
همیشه بچه های ترم های بالاتر میگفتن اخوان کلاساشو یکی در میون برگزار میکنه . باور نکردم تا اینکه امروز برای دومین بار رفتم بیمارستان و گفتن کلاس برگزار نمیشه !! کلاس های بعد از ظهر توو طبقه ی هفتم بیمارستان با اون اوضاع آسانسور و اون همه ملاقاتی ک حتی یه طبقه رو هم زحمت نمیکشن از پله ها برن واسم کابوسه ! آسانسورای مملو از آدم ک نمیتونی نفس بکشی ! از طرفی هم نمیتونی هفت طبقه رو پیاده بری..
امروز منتظر آسانسور ک بودم دکتر شفیعی ِ متکبر و مرموز کنارم بود.. سالها پیش زمانی ک همه ی دکترا میگفتن درمانی وجود نداره انگشتای مادر جونمو از قطع شدن نجات داد و منم با اینکه انواع داستان های غیراخلاقی رو پشت سرش شنیدم همیشه خیلی سعی کردم بهش احترام بذارم ! در ک باز شد گفتم دکتر بفرمایید !! با همون سندروم همیشگی ِ نگاه ِ دوخته ب زمینش گفت خاهش میکنم.. وارد ک شدیم هر طبقه ک در باز شد پیاده نشد تا طبقه هفت.. طبقه هفت ک رسیدیم پیچید همون سمتی ک ما کلاس داشتیم ! تو مسیر آسانسور تا کلاس داشتم فکر میکردم نکنه این فک کنه الان من کارش دارم دنبالش میرم ! ینی تا کجا مسیرمون مشترکه؟؟؟ ب کلاس ک رسیدم دیدم فرت رفت تو کلاس و پشت میز نشست :| یعنی چی ؟! ینی کلاسو اشتباه اومدم؟؟؟ پرس و جو ک کردم دیدم بله کنسله ! وای.... کی دوباره حال داره منتظر اسانسور وایسته :(
جلوی اسانسور یه پسری عصبانی گفت تو بیهوشی ای؟؟؟ ! منم از این همه پرروای جا خوردم ! گفتم بله اما کنسلی کلاس تقصیر من نیستا :| گفت مسعودی منو انداخته این همه راه از شهرستان اومدم بخاطر ی کلاس و میگن کنسله ! - خب ب من چ - :| انقد حرف زد یه طبقه اشتباهی پیاده شدم !!! وای دیگه عصبانیت ام شدت گرفته بود و گیج داشتم دنبال راه پله میگشتم ک از جلو یه پسری رد شدم یدفه گفت اووف چقد زشت زیاد شده !!!! :| :| :| منو میگفت :| همون وسط راهرو نمیدونستم ب زشتی خودم بخندم یا برگزدم محکم بزنم زیر گوشش یا اینکه واسه شانس قشنگم گریه کنم..
امروز منتظر آسانسور ک بودم دکتر شفیعی ِ متکبر و مرموز کنارم بود.. سالها پیش زمانی ک همه ی دکترا میگفتن درمانی وجود نداره انگشتای مادر جونمو از قطع شدن نجات داد و منم با اینکه انواع داستان های غیراخلاقی رو پشت سرش شنیدم همیشه خیلی سعی کردم بهش احترام بذارم ! در ک باز شد گفتم دکتر بفرمایید !! با همون سندروم همیشگی ِ نگاه ِ دوخته ب زمینش گفت خاهش میکنم.. وارد ک شدیم هر طبقه ک در باز شد پیاده نشد تا طبقه هفت.. طبقه هفت ک رسیدیم پیچید همون سمتی ک ما کلاس داشتیم ! تو مسیر آسانسور تا کلاس داشتم فکر میکردم نکنه این فک کنه الان من کارش دارم دنبالش میرم ! ینی تا کجا مسیرمون مشترکه؟؟؟ ب کلاس ک رسیدم دیدم فرت رفت تو کلاس و پشت میز نشست :| یعنی چی ؟! ینی کلاسو اشتباه اومدم؟؟؟ پرس و جو ک کردم دیدم بله کنسله ! وای.... کی دوباره حال داره منتظر اسانسور وایسته :(
جلوی اسانسور یه پسری عصبانی گفت تو بیهوشی ای؟؟؟ ! منم از این همه پرروای جا خوردم ! گفتم بله اما کنسلی کلاس تقصیر من نیستا :| گفت مسعودی منو انداخته این همه راه از شهرستان اومدم بخاطر ی کلاس و میگن کنسله ! - خب ب من چ - :| انقد حرف زد یه طبقه اشتباهی پیاده شدم !!! وای دیگه عصبانیت ام شدت گرفته بود و گیج داشتم دنبال راه پله میگشتم ک از جلو یه پسری رد شدم یدفه گفت اووف چقد زشت زیاد شده !!!! :| :| :| منو میگفت :| همون وسط راهرو نمیدونستم ب زشتی خودم بخندم یا برگزدم محکم بزنم زیر گوشش یا اینکه واسه شانس قشنگم گریه کنم..
۹۴/۰۷/۰۷