- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

۱۷ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

دیشب بر خلاف تصورم چه شب قشنگی شد.....

یه شبی شد که تو خابم نمیدیدم

خیلی استرس اشکامو داشتم ، اما انقد رفته بودم تو رویا که فرصت نداشتم زیاد به کابوسای این چند روزم فکر کنم...

مثه پرروها نشسته بودم رو به روت و به شرط و شروط نفس گیر بابام گوش میدادمو هی نگات میکردمو خندم میگرفت وقتی مدام لبتو گاز میگرفتی !!!!!!!!

باید فکرشو میکردم ک بابا به این راحتی نبوده ک موافقت کرده

من خودم جای تو بودم دیگه دخترشو نمیگرفتم با این همه شرطی که واسم گذاشته :|

اما تو ، گفتی با هیچکدوم از این خاسته هاش مشکلی نداری :×

+

دیشب بابا اجازه داد که بریم آزمایش ، نمیدونم کی اما به زودی احتمالن میریم آزمایشگاه

هر دقیقه و ساعتی ک میگذره من استرسم بیشتر میشه !! بی حوصله و بی اشتهاتر میشم !!

انقد داغان که از شام دیشب تا همین الان به جز آب هیچی نخوردم

+

دیشب بعد از اینکه رفتید دیگه داشتم میترکیدم از حرف و استرس ، از ساعت 2 تا 3 داشتم با حانیه حرف میزدم

نمیدونم راست یا شایعه ، خودشم از صحت این حرفش مطمئن نبود ، اما میگفت یه آمپولایی هست که وقتی نتیجه آزمایش ژنتیک منفی باشه میزنن تا مشکل رفع بشه !!!!!!!

با حرفاش مثه همیشه آرومم کرد......

+

دیشب قرار شد اگه نتیجه آزمایش خوب شد...

واسه 17 ربیع الاول "م" انگشتر دستم کنه........

ینی من اون روزو میبینم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:-((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

بعد از اینکه از کلاس اومدم خونه رو جمع و جور میکردم تا حالا

امشب قراره خونوادگی بیاید اینجا واسه حرف زدن دوتا خانواده راجب آینده ی منو تو......

راجب آینده ای ک تقریبن هنوز رو هواس....

امروز وقتی مشغول مرتب کردن خونه بودم مامان در حضور بابا کلی حرف زد

حرفاش خیلی قشنگ و آروم کننده بود

مهارتشو تو حرف زدن و دلیل و منطق آوردن ستایش میکنم

همین ک تونست بابای سرسختمو راضی کنه منو دلگرم میکنه

همین که چندبار تو حرفاش تاکید میکنه که واسه عشق و علاقمون احترام خاصی قائله منو خوشحال میکنه

اما اینکه آخرش میگه حالا فعلن ک تا آزمایش نرید چیزی معلوم نیست.....

به ثانیه نمیکه ک چشامو پر از اشک میکنه !!

دست خودمم نیست

وقتی مامانم از یه چیزی مطمئن باشه ، نا خود آگاه منم مطمئن میشم !! وقتی هم ک شک داره منم رو هوام !!

یکی یدونه شم دیگه دست خودم نیست از بچگی حرف حرف مامانم بوده تقریبن

اگه جور بشه ممکنه این هفته بریم آزمایش

تا حدود یه ماه بعدش ک نتیجه بیاد من داغون داغونم

امشبم واسه اینکه تو جمع چشام تابلو بازی درنیارنو اشک نریزن بحث ک شروع بشه میام تو اتاقم و خودمو سرگرم میکنم.....

+

منتظر اومدنت هستم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

بازم امروز باشگاه داشتمو وقتی از خونه اومدم بیرون دیدم بجای مریم تو پشت فرمون نشستی ....

چرا دروغ بگم ...

خوشحال نشدم

حالم از چشمای پف کرده و خابالودم بهم میخورد وقتی داشتم جلو آینه حاضر میشدم

اما سعی کردم پشت لبخندم قایمشون کنم .. همین !

طبق روال چند دفه ی پیش چندتا جمله ای ک بینمون زده شد همون احوالپرسی تکراری بود...

و شعر دیوونه ی آرمین

و نگاه من که فقط به سرمای بیرون و هوای ابری بود ...

اما وقتی رسیدیمو دیدم باشگاه بخاطر مشکلات فنی تعطیله مثه بچه مهد کودکی های 4 ساله داشتم بال در میاوردم.....

فک کن.......

2-3 ساعت وقت اضافه بر سازمان داشتیم ک با هم باشیم

اصن دیگه یادم نبود ک این 3-4 روزه چقد گریه کردمو بی حوصله بودم

بستنی قیفی داش علی

امروز ، تو این سرما ، بیشتر از همییییییییییییییشه بهم چسبید

سمبوسه های تند و داغی که نزدیک غروب تو ماشین زیر بارون پیش هم خوردیم.......

لایی کشیدنا و رانندگی ِ فضاییت.....

اصن انگار نه انگار ک غصه ای تو دلم سنگینی میکنه این چند روزه

وقتی مامان بهم زنگ زدو گفت خونه نیستنو و قرار شد تا کار مامان اینا بیرون تموم میشه خونتون بمونم...

یادم رفته بود حالم خوب نیس :(

+

امشب وقتی دوتا دستا و چشمامو محکم گرفتی تا مریم آب بریزه تو یقه م .......

اولش دلم داشت از خنده منفجر میشداااااااااا

اما فقط یه لحظه طول کشید تا فکرای سیاهم دوباره تو ذهنم نقش ببنده

همون موقع ک چشامو محکم گرفته بودیو دست و پا میزدم تا فرار کنمو صدای خنده هام تا آسمون میرفت

تو یه لحظه باز یه لعنتی تو گوشم گفت.......

خوب خنده هاتو بکن......

ممکنه فرصتای آخرت باشه!!!

اصن نفهمیدم چی شد ک اینجوری زدم زیر گریه....

اصلن نمیخاستم اشک تو رو هم در بیارم

اما هیچکی باور نمیکنه ک دست خودم نیست این حالتا

وقتی بغلم کردی که گریه نکنم

این بغض چند روزم که همش بی صدا میترکید ، مثه یه غده ی بزرگ ترکید

این اشکایی ک تو این چند روز صورتمو خیس میکرد انگار 100 برابر شده بودن

فقط داغیشونو رو صورتم حس میکردم .

مریم ک از اتاق رفتو تنهامون گذاشت

فرصت خوبی شد واسه اینکه خوب خودمو خالی کنم تو بغل آرومت.....

خودت خوب دلیل این همه اشکو میدونستی اما بازم طبق معمول همیشه ازم میپرسیدی چی شده؟؟؟

+

خیلی بد شد ک وسط گریه های من مامانت اومد تو اتاق......

با وجود اون ، همه ی خونه قضیه ی گریه ی منو فهمیدن....

اما دیگه تقریبن گریه م تموم شده بود ک مونا اومد تو اتاق و پرسید ...

ااااا چی شده؟؟؟؟؟ :O:O:O:O

باز من زدم زیر گریه و روز از نو.......

اما اون به ثانیه نرسیده فهمید چمه.....

وقتی گفت من خودم یه زنم میفهمم این چیزا رو....

از آزمایش میترسی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟

روم نشد بقیه گریه هامو تو بغل اون بکنم...

+

بازم چه شب قشنگی شد بعد از اون همه ماجرا و عزاداری ِ من :D وقتی همه شون از اتاق رفتنو تنها شدیم

چقققققققد دست توی دست هم حرف زدیم.....

از بچگی...

از حالا....

از بعدن......

حتی رسیدیم به آینده ی بچه هامون..........

چای و شیرینی و میوه و هندونه ای ک تو میذاشتی تو دهنم خوردن داشت

همینجور تند تندددددددددد زمان میگذشت تا اینکه

باز منه لعنتی فقط یه ثانیه آینده ی بی تو ، و خراب شدن این همه رویا رو تصور کردمو این اشکای مسخرم دوباره درومد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

حالم از این همه اشکی ک تو چشامه بهم میخوره

اما به بغل کردنت می ارزه

+
بعدشم که مامان اومد و برمون داشت شام رفتیم رستوران...

مگه یه آدم بجز آرامشی ک کنار عشقش داره از خدا چیز دیگه ای هم میخاد ؟؟؟؟؟؟

+

چقد امروز خوش گذشت اما.....

بازم همین الان ک دارم اینا رو مینویسم صورتم خیس اشکه.....

+

میخام از خوشبختی بمیرم وقتی دستتو میذاری رو چشمات و در جواب خاسته هایی ک ازت دارم میگی ای به چششششششششم بانوی من.....

+

خیلی دوستدارم.....

تا آخرررررررررررررررررررر عمررررررررررررررررررررررررررررررررم !!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

بعد از اینکه از کلاس اومدم خونه رو جمع و جور میکردم تا حالا

امشب قراره خونوادگی بیاید اینجا واسه حرف زدن دوتا خانواده راجب آینده ی منو تو......

راجب آینده ای ک تقریبن هنوز رو هواس....

امروز وقتی مشغول مرتب کردن خونه بودم مامان در حضور بابا کلی حرف زد

حرفاش خیلی قشنگ و آروم کننده بود

مهارتشو تو حرف زدن و دلیل و منطق آوردن ستایش میکنم

همین ک تونست بابای سرسختمو راضی کنه منو دلگرم میکنه

همین که چندبار تو حرفاش تاکید میکنه که واسه عشق و علاقمون احترام خاصی قائله منو خوشحال میکنه

اما اینکه آخرش میگه حالا فعلن ک تا آزمایش نرید چیزی معلوم نیست.....

به ثانیه نمیکه ک چشامو پر از اشک میکنه !!

دست خودمم نیست

وقتی مامانم از یه چیزی مطمئن باشه ، نا خود آگاه منم مطمئن میشم !! وقتی هم ک شک داره منم رو هوام !!

یکی یدونه شم دیگه دست خودم نیست از بچگی حرف حرف مامانم بوده تقریبن

اگه جور بشه ممکنه این هفته بریم آزمایش

تا حدود یه ماه بعدش ک نتیجه بیاد من داغون داغونم

امشبم واسه اینکه تو جمع چشام تابلو بازی درنیارنو اشک نریزن بحث ک شروع بشه میام تو اتاقم و خودمو سرگرم میکنم.....

+

منتظر اومدنت هستم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

دیشب تو جشن عقد آتی...

هیچ کس نمیفهمید تو دل من چ خبره و تو سرم چی میگذره.....

اگه میشمردم شاید تعداد دفعاتی ک اشک تو چشام جمع شد و بغضمو قورت دادم از پنجاه بار تجاوز میکرد

هر وقت تو با کت و کراوات جلوم میومدی بغضم بدتر تیغ میزد ب گلوم :(

وقتی دستمو گرفتی نشوندی سر سفره ی عقد و گفتی بیا تا کسی نیست یه عکس بندازیم میخاسم با نهایت قدرتم جییییییییییغ بزنم

+نکن با من این کارارو ، میمیرم.................

 

میگن موقع جاری کردن خطبه عقد هر دعایی بکنی قبول میشه

دیشب موقع خوندنش تو ذهن من فقط یه چیز بود.....

وقتی میرقصیدی با عروس و دوماد چشم دوخته بودم بهت و دوست داشتم زمانو نگه دارم .

وقتی موقع عکس گرفتن با عروس و دوماد آجیت بهم گف زن داداش تو هم بیا عکس بگیر .......................

چرا؟

چرا هیچکی نمیذاره من فکر کنم ک حواسم از تو پرته؟

دیشب وقتی آقا دوماد جدید آخر شب که تنها باهاش تو آشپزخونه بودم بهم گف خب دختر خاله ایشالا کی شیرینی شمارو بخوریم ؟ ، بازم الکی خندیدمو سربالا جواب دادم

اینکه حتی مادربزرگ دوماد جدید تو یه جلسه ما رو زیر نظر میگیره و جلسه ی دوم به مامانم میگه ماشالا چقد این دوتا جوون هوای همو دارن الهی خوشبخت بشن ، تو این شرایط داغونم میکنه

 

دارم حسرت روزایی رو میخورم ک بدون فکر اضافی ای تا 6 صبح باهات حرف میزدمو حواسم نبود چقد خوشبختم

فکر نمیکردم به این زودی و جدیت بحث آزمایش مطرح بشه و من دیوونه بشم

اینکه حداقل دو سه هفته میکشه تا نتیجه رو بفهمم بیشتر عذابم میده

کاش از اول فکر اینجاشو میکردیم

+

جالب بود دیشب

بعد از مراسم

بحث بزرگترا راجب منو تو بود

اما جفتمونو فرستادن دنبال نخود سیاه

تا حالا پیش نیومده بود ک دو ساعت باهم شبگردی کنیم اما جمله هایی ک بینمون ردو بدل میشه به ده تا هم نرسه

شبگردی دیشب با همه شبا فرق داشت

خیلی سرد بود

هم خیابونای خیس

هم فاصله ی ما دوتا

نمیتونستم چیزی بگم چون گریه م میگرفت

از اعصاب قاطی ِ خودم

از ظاهر آروم و باطن داغون تو

گریه م میگرفت

ازآهنگیک 100 بار ریپیت شد و هر بارم باهاش بغض کردم گریه م میگرفت

از اینکه حالا دیگه موقع خدافظی سرمو پایین میندازم گریه م میگیره پسر

یه زمان فکر میکردم بزرگترین مشکل ما مخالفت بابامه

اما حالا.....................

+

حتی راضی ام همه ی این گریه ها و سر دردا و بیخابی های این روزای من بی جهت و الکی باشه و اخرش بگن مشکلی نیست

فقط الکی باشه.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی
هنوز هیچی معلوم نیست

اما وقتی مامان انقد رو آزمایش ژنتیک تاکید میکنه تمام استخونام میلرزه

من آخر از فکر نتیجه ی این آزمایش میمیرم و کسی نمیفهمه

یه شبایی از فکر اینکه جواب منفی باشه ...

از فکر اینکه یه شب بخام به عروسیت دعوت بشم

از فکر اینکه عمرن تو عروسیت بتونم اشکامو کنترل کنم

از فکر اینکه تو خونه بمونمو فقط گریه کنم

از فکر اینکه اون شب تا صبح همه ی خاطره های دو نفره مونو مرور کنمو دیونه بشم

از فکر اینکه اون شب عشق جدیدت چ حالی داره

از فکر اینکه قراره یه نفر آروم آروم جامو تو دلت بگیره

از فکر اینکه دیگه هر جا تو باشی پامو نذارم ک مبادا یه چیزایی یادم بیادو دیونه تر بشم

تا صبح بیدار میمونمو گریه میکنم

جدیدنم ک گریه هامو میندازم تقصیر پروپوزالی ک باید تهیه کنمو بلد نیسم

 

+نمیتونم خودمو کنار کسی جز تو تصور کنم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی

امشب چقد عاشق بودم...

خو وقتی من باشم ...

تو باشی...

یه اتاق خالی و یه تخت یه نفره و یه چراغ خاموشم باشه..... :D:D

آدم عاشق میشه دیگه:">:">:">

فک میکنم خودتم این عشقو حس کردی .....

امشب بر خلاف همیشه که خودمو میکشیدم از تو بغلت ، خودمو رها کردم و ..........

نهااااااااااایت آرامش.........................

هروقت ترس می اومد تو دلم ، حرف ِ اون شب ِ "بهار" می اومد تو ذهنم...

"بذار آغوشش بهت آرامش بده ،  نترس ..."

همیشه فکر میکردم فقط دختران که زود احساساتی میشن . اما امشب وقتی دیدم بغلم کردی و داری زیر زیرکی گریه میکنی ، غم همه عالم اومد تو چشام ، یه غم قشنگ ، همراه با آرامش ...

ارامشی که با دنیا عوضش نمیکنم .

من آروم بودم اما ضربان قلب تو ......................................... !!!!

+

اینکه تو اون تاریکی اتاقت ، که فقط تک چراغ توی کوچه کمرنگش میکرد

کنارت بخابمو نگات کنمو لُـپمو بکشم رو ته ریشای زبرت و باهات حرف بزنم

یا مشت بکوبم رو بازوهای سفتت

یا دستامو بکنم لا ب لای موهات

یا گازت بگیرمو بخندم

حتی 10000000 برابر ِ خوردن چیپس فلفلی با ماست موسیر بهم انرژی میده

+

آقاااااااااااااااااا

خو اینا ک هیچی !!

حالا

خاطرات بالا 30 سالمو کجا ثبت کنم !!

امشبه رو دیگه میترسم تو سر رسیدم بنویسم !!!!

اگه بر حسب اتفاق مامانم بخونه بیییییییخخخخخخخخخخخخ تا بییییییییییییخخخخخخخخخخخ سر مو میبره میذاره رو سینم :D:D:D:D:D

+

+دیگههههههههه وقتی بغلم میکنی گریه نکنیاااااااا ، میمیرم :(:(:(

+دوستدارمممممممم :(((((((

+خاطرات ساعت 21:00 تا 23:00 امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .. 2 آبان 92

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۰
بانوی شرقی