- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

- روزانه های بانوی شرقی♥ -

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود "تو اومدی" ، دَرارو بستم از اونوقت ، دیگه مهمون نمیاد....

3

خـــــــــــــــــــدایا...!

دنیایم را به عقب برگردان...

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم مهـــــــــربان باشم!

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم خــــــــوش بین باشم!

با شنیدن خبر خوشحالی اش شاد می شوم...!

اما...

از من نخواه که با دیدن اشک هایش غمگین شوم!

از یک جایی به بعد میخواهم مغــــــــرور باشم!

از من دلگیر نشو!

خودت خوب میدانی... که من ... این نبــــــــودم!... مرا "این" کردند!

این درس ها را از بندگانت آموختم

یکی مهربانی ام را اشتباه گرفت... دم نزدم!

یکی صداقتم را نادیده گرفت... سکوت کردم!

یکی غرورم را به بازی گرفت...نگاهـش کردم!

از یک جایی به بعد بود که فهمیدم...

دنیای من...

دنیاییست که اگر مثل بقیه نباشی... لِه میشوی!

خواستم مثل بقیه باشم...گفتند:تو خوب باش!

اما از یک جایی به بعد...

دیگر نتوانستم...نشد!....یعنی دیگر نگذاشتند...!

خدایا ببخش!

اما   بندگانت دیگر برایم فرقی نمیکنند باهم!

همه را یکجور میبینم...

سرد ... بی رحم... مغرور...!

آنهــــــــــا کاری با من کردنــــــــد که دیگر عاشـــــــــــــــق هم نمیشوم! :(((((((

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی...

دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام...

حال من خوب است...خوبِ خوب...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

شب . . .

شب ساکتی است . . . 

همــــــــه چیز همـــــــان دیشب است . . .! 

همان رنگ . . .

همان شکل . . .

همه چیــــــــز سر جای خودش . . .

اما . . .

آرامش... نع!!!

نمیدانم بی اجازه ی من کجا رفته!!!؟

اما هر جا که هست نزدیک نیست!

نمیتوانم حس کنم بودنش را . . .

عجیب است . . .

امشب اما . . .

 تو هستـــــــــــی!!!

همه چیز امشب شده است "تــــــــو"...

مینویسم . . .

به تو میرسم !!!

میگویم . . .

به تو میرسم !!!

میبینم . . .

به تو میرسم !!!

تویی ... و تو ... و تو ...!

نمیدانم چرا تو که می آیی آرامش میرود !! :(

راستش را بگو ... مشکل دارید با هم ؟ ؟ ؟

من ... بودم ...

روزی با آرامش . . .

عمــــــــــــری با "تو" . . .

اما ... یادم نمی آید . . .

حتی یک عکس یادگاریِ سه نفره ... که داشته باشیم باهم! ! ! . . .

مـــــــن . . . و تو . . . و آرامش . . . !

همین که می آیی میترسم! . . . بی تاب میشوم . . .

همین که حسّت میکنم . . . فراموش میکنم قولی را ... که روزی به دلم داده بودم!!!

همین که پایت در افکارم باز میشود . . .

آرامشم را گم میکنم . . . :(

راستش را بگو . . .

نکند در جیب هایت پنهان کرده ای آرامش بی جان این روزهای مرا ؟ ؟ ؟

همـــــــــــــان جیــــــب های کوچـــــــک شلـــــــــــوار جــــــــین مشـــــــــــکی ات . . . :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مَن زَخمیِ هِزار زَبِــــانه تَغَزُّلَم

آن دَست هایِ گَرم دَوایَم نِمی کُنَند

آن خاطِــــــــراتِ گُم شُدِه دَر ذِهـــنِ بادها

یِک لَحظِه بی تــــــــو اَز تــــــــو جُدایَم نِمی کُنَند

آن چَشـــــــم ها کِه عامِــــــــــلِ ویرانیِ مَنـــــــــــــــَند

یِک قَطـــــــــــــرِه گِریـــــــــــــِه نــــــــــیز بَرایــــــــَم نمی کُنَند . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیتونم خوب باشم فعلا.... :(

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۹
بانوی شرقی

4

شب . . .

شب ساکتی است . . . 

همــــــــه چیز همـــــــان دیشب است . . .! 

همان رنگ . . .

همان شکل . . .

همه چیــــــــز سر جای خودش . . .

اما . . .

آرامش... نع!!!

نمیدانم بی اجازه ی من کجا رفته!!!؟

اما هر جا که هست نزدیک نیست!

نمیتوانم حس کنم بودنش را . . .

عجیب است . . .

امشب اما . . .

 تو هستـــــــــــی!!!

همه چیز امشب شده است "تــــــــو"...

مینویسم . . .

به تو میرسم !!!

میگویم . . .

به تو میرسم !!!

میبینم . . .

به تو میرسم !!!

تویی ... و تو ... و تو ...!

نمیدانم چرا تو که می آیی آرامش میرود !! :(

راستش را بگو ... مشکل دارید با هم ؟ ؟ ؟

من ... بودم ...

روزی با آرامش . . .

عمــــــــــــری با "تو" . . .

اما ... یادم نمی آید . . .

حتی یک عکس یادگاریِ سه نفره ... که داشته باشیم باهم! ! ! . . .

مـــــــن . . . و تو . . . و آرامش . . . !

همین که می آیی میترسم! . . . بی تاب میشوم . . .

همین که حسّت میکنم . . . فراموش میکنم قولی را ... که روزی به دلم داده بودم!!!

همین که پایت در افکارم باز میشود . . .

آرامشم را گم میکنم . . . :(

راستش را بگو . . .

نکند در جیب هایت پنهان کرده ای آرامش بی جان این روزهای مرا ؟ ؟ ؟

همـــــــــــــان جیــــــب های کوچـــــــک شلـــــــــــوار جــــــــین مشـــــــــــکی ات . . . :(

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مَن زَخمیِ هِزار زَبِــــانه تَغَزُّلَم

آن دَست هایِ گَرم دَوایَم نِمی کُنَند

آن خاطِــــــــراتِ گُم شُدِه دَر ذِهـــنِ بادها

یِک لَحظِه بی تــــــــو اَز تــــــــو جُدایَم نِمی کُنَند

آن چَشـــــــم ها کِه عامِــــــــــلِ ویرانیِ مَنـــــــــــــــَند

یِک قَطـــــــــــــرِه گِریـــــــــــــِه نــــــــــیز بَرایــــــــَم نمی کُنَند . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیتونم خوب باشم فعلا.... :(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

خـــــــــــــــــــدایا...!

دنیایم را به عقب برگردان...

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم مهـــــــــربان باشم!

از یک جایی به بعد...

دیگر نمی خواهم خــــــــوش بین باشم!

با شنیدن خبر خوشحالی اش شاد می شوم...!

اما...

از من نخواه که با دیدن اشک هایش غمگین شوم!

از یک جایی به بعد میخواهم مغــــــــرور باشم!

از من دلگیر نشو!

خودت خوب میدانی... که من ... این نبــــــــودم!... مرا "این" کردند!

این درس ها را از بندگانت آموختم

یکی مهربانی ام را اشتباه گرفت... دم نزدم!

یکی صداقتم را نادیده گرفت... سکوت کردم!

یکی غرورم را به بازی گرفت...نگاهـش کردم!

از یک جایی به بعد بود که فهمیدم...

دنیای من...

دنیاییست که اگر مثل بقیه نباشی... لِه میشوی!

خواستم مثل بقیه باشم...گفتند:تو خوب باش!

اما از یک جایی به بعد...

دیگر نتوانستم...نشد!....یعنی دیگر نگذاشتند...!

خدایا ببخش!

اما   بندگانت دیگر برایم فرقی نمیکنند باهم!

همه را یکجور میبینم...

سرد ... بی رحم... مغرور...!

آنهــــــــــا کاری با من کردنــــــــد که دیگر عاشـــــــــــــــق هم نمیشوم! :(((((((

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستی...

دروغ گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام...

حال من خوب است...خوبِ خوب...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۷
بانوی شرقی

دلم پُره... خیـــــــلی...

دلم تنگه...بی انـــــــــــدازه...

واسه خیلی از "کَســــــــــی"ها ...

واسه خیلی از چیزها...

واسه یه خنده... که از ته دل باشه... :(

واسه یه کسی که واسه ی خودم دوستم داشته باشه...

دیگه از فکرای خودمم میترسم این روزها...

از کارهام...

از اطرافیانم...

از همـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...

می خوام داد بزنم بگم.....

رااااااحتــــــــــــــــــــــــــــــــم بذاریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد....

نمیشه..  :((((((((((((((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۱ ، ۲۰:۰۵
بانوی شرقی

چه رسم جالبی است !!!

محبتت را میگذارند پای احتیاجت ...

صداقتت را میگذارند پای سادگیت …

سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …

نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …

و وفاداریت را پای بی کسیت …

و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!

.آدمها زود عوض می شوند …

آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی!

و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …

.زیاد خوب نباش …

زیاد دم دست هم نباش …

حکایت ما آدم ها …

حکایت کفشاییه که …

اگه جفت نباشند …

هر کدومشون …

هر چقدر شیک باشند …

هر چقدر هم نو باشند

تا همیشــــــــــــــه …

لنگه به لنگه اند …

کاش …

خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …

جفت هر کس رو باهاش می آفرید …

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …

به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …

آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …

"زیاد که باشـــــــی ، زیادی می شــــــوی..."


+

سعی نکن متفاوت باشی...

فقط خوب باش!

این روزها خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت هست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۱ ، ۲۰:۰۳
بانوی شرقی

2

چه رسم جالبی است !!!

محبتت را میگذارند پای احتیاجت ...

صداقتت را میگذارند پای سادگیت …

سکوتت را میگذارند پای نفهمیت …

نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت …

و وفاداریت را پای بی کسیت …

و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!!

.آدمها زود عوض می شوند …

آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی!

و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …

.زیاد خوب نباش …

زیاد دم دست هم نباش …

حکایت ما آدم ها …

حکایت کفشاییه که …

اگه جفت نباشند …

هر کدومشون …

هر چقدر شیک باشند …

هر چقدر هم نو باشند

تا همیشــــــــــــــه …

لنگه به لنگه اند …

کاش …

خدا وقتی آدم ها رو می آفرید …

جفت هر کس رو باهاش می آفرید …

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها …

به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند…

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …

آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …

"زیاد که باشـــــــی ، زیادی می شــــــوی..."

 

+

سعی نکن متفاوت باشی...

فقط خوب باش!

این روزها خوب بودن به اندازه ی کافی متفاوت هست...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی
رفتار من عادی است

اما نمی دانمچرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دورمی‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشهساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهیکمیگنگم

گاهیکمیگیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیشقدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزهاگاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

حس می‌کنمگاهی کمی کمتر

گاهی شدیدابیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

این روزها

گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌هایبی‌رحمانهی دیگر بود:

منکاملا تعطیلبودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ -در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهولگشتم

چیزی ندیدم

تنهایکی از نامه‌هایم

بویغریب و مبهمیمی‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمامیاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

دیشب دوباره

بی تابدر بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم

دیشببرای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آورنیست

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم همبرای مردنم کافی است

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشناییمی‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است...

 

**قیصر امین پور**

**جل الخالق ...

نمیدونم قیصر منه یا من قیصرم؟؟؟؟؟؟ !!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی
کاش میشد
 
تو این روزای بی خبریم
 
واسه یه بارم ک شده
 
مخاطب این همه اس ام اسایاشتباهی ک از رو سر به هواییم ب اینو اون میدم
 
مخاطب شماره هایی ک حواسم نیست واشتباهی میگیرم....
 
"تــــــــــــــــو"باشی!!!
 
کاش میشد
 
حداقل اشتباهی هم ک شده...
 
در حد یه جمله باهات حرف بزنم
 
ندونسته اشتباه کنم و بعدش بگم ببخشید اشتباه گرفتم...
 
آره... اینا دردیو از من دوا نمیکنه
 
اما دلم خوشه ک شـــــــــــــاید...
 
اشتباهی هم ک شده باهات حرف بزنم
 
اشتباهیهم ک شده بفهمم حالت خوبه
 
اشتباهیهم ک شده -شـــــــــــــــــــــــــایــــــــــــــــــــــد- بازم سر حرفو باز کنی....
 

 
پوسیدم انقد هیچی نگفتم و گریه کردم
 
خیلی بی معرفتی
 
امروز فقط من تو اون جمع حضور نداشتم
 
اما حتی یه سوالم نکردی ک چرا نبودی....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۰
بانوی شرقی

تنها نشسته ام...

اما تنها نــیستم...

یادت 

امان تنهایی نمی دهد...!

نمی گویی ...؟

تا کی قرار است یادت ، تنهایی هایم را پر کند؟!

نمی گویی...؟

چرا یادت از خودت مهربان تر است؟!

نمی گویی...؟

چرا مرا تنها نمی گذارد!

ای کاش... که او هم مثل تو بود... یا نه..! حداقل تو کمی از یادت بیاموز رسم وفاداری را ...

هنوز هم پس از گذشت روزها ، هفته ها ، ماه ها و شاید سال ها ، جواب سوال همیشگیِ ذهنم را نمی دانم!

نمی دانم تا کِی قرار است حتی با دیدن اسمت در جلوی چشمانم دستانم واکنش نشان دهند!

"یادت" برخلاف دستانت گرمایی ندارد که به آن دل خوش کنم...

آآآآآآخ....که چه قدرتی دارد در عوض یادت :-(

کاش یاد من هم ذره ای باتو چنین می کرد تا بفهمی تنها بودن با خاطراتت چه آرام آرام منجمدم می کند...

افسوس که یادم نامرد است...

...و همیشه در تنهایی هایت جا را برای "یاد او" خالی می کند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند...

چه حس خوبی است نه...؟!

چقدر دوست دارم این لبخندهای بیگاه را...

و چه بیشتر دوست دارم این بعضی ها را...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۱ ، ۱۹:۴۳
بانوی شرقی